چه خواب ویردی بود. یه آرامشی که قبلا تجربه کرده بودم توش حس می‌کردم. چهره‌ها فرق داشت ولی انگار آدم‌ها همون آدم‌های آشنا بودن.از ته دل می‌خندیدم. با اعتماد بنفس. بی ترس از خندیدن. با دهان باز. بلند. عمیق. و یه نفر داشت برای خنده‌های من ذوق می‌کرد. و می‌خندید. تو یه آشپزخونه داشتیم یه چیزی می‌پختیم. تو یه جا شبیه کلیسا. خیلی ویرد. ولی آرامش داشت.

 

+ من هیچ جای زندگیم به آسیب رسوندن به خودم فکر نکرده‌م. شاید به طرق غیرمستقیم یا ناخودآگاه این کار رو کرده باشم ولی حتی فکر خود را کشتن مسخره‌ست. خ میگه اگه آدم‌ها با عدم مدیریت خودشون به خودشون آسیب برسونن تنها مسئولش خودشونن.

 

++ لبخند:) دلم تنگ شده بود.