کرخت و بی حال، زل زده به دیوار، شایدم صفحه‌ی موبایل. حالت تهوعی که همیشه همراه سردردها هست. اشک های گاه و بیگاه. ترس از خواب های آشفته. بهانه‌جویی برای اندک دلگرمی یا امیدی. تلاش بی‌فرجامی برای درس خوندن. بوی کرختیِ پخش تو اتاق، اون گوشه‌ی زشت‌ش. و این زیر. زیر این صندلی که پر از کاغذ رنگیه. خرد شده یا سالم. تا شده یا در انتظارِ تا. ده تا کاغذ برای یه اوریگامی زیاد نیست؟ هست. ولی تهش نگاه می‌کنی و می‌گی: می‌ارزید. می‌ارزید.

 

+ وقتی مامان میگه بیا موهاتو ببافم یعنی حالش خوبه. و زندگی قشنگ میشه. زندگی من وابسته به حال خوب دیگرانه؟ آری، احتمالا. وابستگی شکل بدی از هر رابطه‌ایه. حتی رابطه‌ی من و مامانم.

 

++ باید دنبال ریشه‌ی دلتنگی تو کودکی بگردم. همون نظریه هایی که دونالد وینیکات میده. که ببینم کجای تربیت‌م می‌لغزیده که این حس در من انقدر قوی‌ه. که گاهی از دل‌تنگی برای کلیات و جزییات نفسم بالا نیاد.