- ساناز هستم
- پنجشنبه ۲۴ آذر ۰۱
- ۱۳:۳۶
پیش خودم فکر میکنم مگه عشق چیزی جز همهی اینه؟ همهی این نقطه نقطههایی که تو قلب آدم درد میگیرن؟ نقطه نقطههایی که خاطرهن؟ مگه جز اشکهای شیرینه؟ مگه اصلا بودن اهمیتی داره؟ و نمیدونم گویان میخوابم. خواب میبینم که همهچیز تموم شده. خاطرهها یادم نمیاد. از نقطه نقطههایی که توشون خاطره داشتم دور شدهم. میبینم که غریبهم و به قول گردالو طول میکشه حتی اسمی یادم بیاد. نمیدونم خوابه یا کابوس ولی ترجیح میدم بیدار شم و فکر کنم که عشق با منطق فرق داره قاعدتا. فکر کنم که عشق پاسخ نیست، کافی هم نیست و نقطهی احساساتم رو بذارم. قبل از این هم منطقی نبوده ولی بعد از این هیچ و هرگز نیست. احساسات رو در قلب نگه دار. بذار به حال طبیعیش بمونه. یا طبیعت، زمان و اتفاقات مثل یه قاب روی دیوار میکنه که گاهی میبینی و لذت میبری از اینکه یک زمانی برای ساختن اون قابه زحمت کشیدی، یا کم کم میریزی دور با یه سری کاغذ باطله یا پوست میوه. زمان... زمان... زمان... . ولی خب بعد از این پاسخ رو در منطق جست و جو میکنم. با آرامش. بدون خشم. با پذیرش. تامام.
+ چه راه حلی تو کتاب بود؟ جز لاینحل بودن به چیزی اشاره کرده مگه؟ دارم فکر میکنم با حرفهای کتاب چه کمکی میتونستم بکنم.
++ بهش میگم اون شعر فروغ هست که تشییع رو تجسم میکنه. همون که میگه میرسند از ره که در خاکم نهند. یه جاش میگه "آه شاید عاشقانم نیمه شب/گل به روی گور غمناکم نهند" میگم دوست ندارم هیچ کس نیمه شب بیاد. دستم کوتاهه اونموقع تو نذار کسی بیاد. دوست ندارم دست کسی به اون خاک بخوره.
+++ یه رفیقی از اینجا داشتم که خیلی وقته نیست. خیلی نمیشناختمش ولی نبودنش غمناکه.
4+ تقریبا اولین باره یکی بلاکم میکنه. احتمالا کمکم میکنه ولی بازم غمانگیزه. ایشالا که خیره.
5+ آدم نمیدونه به دردهای خبرها بسوزه یا دردهایی که از آشناها میرسه. ولی خب پایان این شبا سپید است.
6+ میفشارد خاک دامنگیر خاک