- ساناز هستم
- جمعه ۱۷ خرداد ۹۸
- ۲۰:۰۰
طبیعتِ اینجا همون سبزی رو داره که من دوست دارم. سبزِ روشنِ اول اردیبهشت. یاد حرف چند سال پیشم میفتم که "هر سال اردیبهشت سفر کنیم". همسفر ها سر و صدا راه انداختن و میخندن. دوست داشتنین. یه کم دور میشم ازشون. رو یه سنگ، وسط جنگل، تنها. هوا یه کم بادیه. صدای درخت ها وحشت رو به جونم میندازه. پیش خودم میگم "من قوی هستم، من قوی هستم، من قوی هستم..."بلند میشم، قدم برمیدارم. تپش قلبم رو حس میکنم. هر لحظه محکم تر. هر لحظه تندتر. مصمم هستم که جلو برم. نمیدونم مقصد کجاست؟! فقط میخوام بدونم اونقدر قوی هستم که بتونم تا هر جا که بخوام تنها برم. حتی تو این باد و بین این درختها. بدونم کسی جز من نمیتونه منو از این وحشت نجات بده... . بدونم...
+وابستگی شکل بدی از هر رابطهایه. من؟ نمیخوام باشم.
++ تروما یا وابستگی؟ فکر میکنم دچار ptsd شدم.