- ساناز هستم
- جمعه ۹ دی ۰۱
- ۰۰:۱۱
دونه دونه دکمهها رو میزنم. نخها رو میبُرم. بعضیها رو با یقین. بعضیها رو با شک. چیزی که ازش مطمئنم درست بودن همهی این دکمه زدنها بعد از اتفاقات این یک ساله. بعد از آخرین واژههاست. چیزی که ازش شک دارم حقیقته. چیزی که برام رنگ نداره واژههاست. چیزی که درسته همینه.
+ بهش میگم به گمانم نیاز داشتم خودم دعاهام رو باورم بشه. حالا قلبم همسو با دعامه.
++ هیچ حرفی رو نباید اونقدر باور کرد که پذیرش پوچ بودنش دشوارتر از پذیرش واقعیت باشه.
+++ نگه داشتن یا دور ریختن جعبه خاطراتم تصمیم سختیه. یه عالمه کاغذ و جعبه شکلات که دیگه معنا ندارن.
4+ تلاش برای سایکو بودن یا سایکو دیده شدن آدما رو درک نمیکنم. زندگی حالا برام معنا داره. رنگ داره. امنیت داره.
5+ بهش میگم نفع و ضررش در جاجمنت آدمهاست. و این مهمه. این هویت ساختن از واژهاست، هر چند که همهی حقیقت رو بیان نکنن.
6+ فی فی یه کاراکتر بود تو یکی از قصههای من. بعدها یه کاراکتر شد توی زندگی من. یه کاراکتر منفی که جای من نشست.
7+ به نظرم میاد سیر همهچیز رو منطقی و درست طی کردم و از چیزی در این یک سال پشیمان نیستم. از قبلترش چرا. چیزهایی برای پشیمانی هست. کارهایی برای کردن بود. ولی دیگه پشیمون اونها هم نیستم. خیلی بیشتر از چیزی که میتونستم زور زدم که جبران کنم. برای هر باری که گفتم زور بزنیم و نه شنیدم و پشیمان شدم از گفتنش، خوشحالم. حالا دونه دونهشون بهم کمک میکنن که یه نخ دیگه ببرم و راحتتر ببرم. حالا سبکم. حالا این تخته سفیده. حالا واقعا نمیخوام دیگه هیچچیزی تا ابد بشنوم. حالا مطمئنم که تا ابد تصمیم درست همینه. و با هر حس یا واژهی دیگری، حتی در قلب من، به خودم و به واژهها بدهکار خواهم بود.
8+ عاه که بریدن آخرین نخها، برای آخرین بار و برای همیشه مثل کشیدن نخهای بخیه بود و هست. یه حس ظریفِ دردناک از حسهای خوبی در گذشته که فقط ازشون خاطرهی محوی مانده و همونها رو هم به مرور زمان، به عمد یا غیرعمد پاک میکنی. خوندن تک تکشون قبل از پاک کردن بیشتر منو به این فکر رسوند که کسی این وسط طلسم شده. از اونجایی که اونجاهاییش که باید شبیه قصهها میبود، نبود پس بقیهش هم نیست و نخواهد بود.
9+ کلاغه به خونهش نرسید...