- ساناز هستم
- چهارشنبه ۱۶ فروردين ۰۲
- ۰۰:۱۷
نوازش زنده بود. زنده شده بود. به نظر نمیاومد تو دل اون مردگی دیگه زندگی وجود داشته باشه ولی بود. دستاش کوتاه بود برای نوازش کردن ولی مطمئنم به زودی دست میکشه روی سرم.
تموم شدن همه اینها باید غمانگیز باشه. تموم شدن همهچیز. "همه چیز". اتاق، تنهایی، نور پنجره، درختم، یاس توی حیاط، سرپایینی، متروی بغل خونه، پل هوایی، نوازش، جلال، تاکسی، دانشکده، امتحان، انتظار. و حتی چیزهای بیشتری از اینها. باید غمانگیز باشه و بسیار بیشتر از اونچه که باید غمانگیزه. بهش فکر نمیکنم چون امید و عشق رو در چیز دیگری یافتم. در بیرون آوردن اون کسی که خوابیده اون تو. زیباست. زیبا. خسته نمیشم.
+ میگه تا حالا کسی رو ندیدم چهار پنج ساعت بشینه و آخ نگه. نمیدونه من با چه عطشی رفتم که اینو میگه. نمیفهمم زمان چجوری میگذره. ای کاااااااش میتونستم خودم در خلوتم بکوبم و بسازم.
++ چقدر دوست دارم آینده رو بسازم. زیبا و متفاوت. قدرت و عشق و امنیت و بخشش. همهشون توش جا بشه. چقدر از جای خالی آدمها تو اون آینده میترسم. جای کسایی که دوست داشتم یا دارم تا روز مرگم داشته باشم.
+++ به بابا گفتم که دوستش میدارم و به سان ابر بهار گریستم. چرا من باید با همهی کسایی که تو قلبم جا دارن روابط پیچیده و عجیب و غریبی داشته باشم؟ چرا یک خط صاف ما رو به مقصد نمیرسونه؟
4+ هنوز یک روز از عید دو سال پیش هست که کاش همهچیز شبیه اون شب بود. کاش اون شب واقعی بود. کاش حرفهای اون شب، کاش زندگی اون شب واقعی بود. کاش هر عید اون شب بود. هر عید اون شب رو داشت. کنار همین اپن، روی صندلی و چای پشت چای. اون شب امنیت حضور داشت. عشق بود. تو واژهها اطمینان بود. زیبا بود. زندگی در اون شب زیبا متوقف شد. اگر امنیت اون شب در روزها و شبهای دیگه جریان داشت چی؟ اگه من گند نمیزدم، اگه گند نمیزد چی؟ نمیدونم. هرگز نخواهم دونست.
5+ چند روز و شبه که دیوانهوار ماه رو نگاه میکنم. روزها هم تو آسمون هست. بزرگ، با هیبت، و واقعا زیبا. به هر کس که میرسم شرح میدم که ماه در چه فازیه و اینجا دقیقا کجای ماهه. منتظرم که پنجشنبه ماه کامل شه و این عشق به اوجش برسه. و این زیبایی از دست دادنی نیست. این لذت تا ابدی که من زنده باشم هر شب با من خواهد بود. این آرومم میکنه.
6+ عزل شماره ۳۴ حافظ