- ساناز هستم
- شنبه ۱۹ خرداد ۹۷
- ۲۱:۱۲
- ۱ نظر
نمیدونم شاید این حال و احوال خاصیتِ روزهای آخرِ بهار باشه... بهار رفتنش غم داره آخه... شاید هم من الکی به بهار خوشبینم و بهار از بیخ و بُن غم داره. شاید تکرارِ مکررات و دور باطل روزگار باشه شکوفه دادن گل ها و آواز گنجشک ها. به هر حال اینم یکی از میلیون ها نمیدونمِ منه. شاید هم ربطی به آمدوشدِ فصل ها نداره و ما با غم زادهایم. بازم نمیدونم.
دلم برای تنهاییهایی که مینشستم پیش سه تارم تنگ شده. تنهاییهایی که برای فرار ازش دست به هر کاری میزدم... سعی میکردم کارهای جدیدی برای فرار ازش پیدا کنم، نقاشی، موسیقی، کتاب و...
در واقع هیچ آدمی دلش برای تنهایی تنگ نمیشه. منم همینطور. ولی دلم برای نترسیِ اون روزها تنگ شده. چیزی برای از دست دادن وجود نداشت و در نتیجه ترسی از از دست دادن! امروز هست. امروز نگرانم.
کلی آب خورده بودم. دراز کشیده بودم و بین صداهای گنگی که میشنیدم سعی میکردم صدایی که میخوام رو بشنوم. صدای گنگِ مخلوطی از زن و مرد. داشتم به رفتن فکر میکردم. تمرکز میکردم که بالا نیارم. حس میکردم هر آنچه که توی منه عشقه. از عشقه! نباید بالا بیارم. دوباره رو صداها تمرکز کردم. صدایی که میخواستم ، منتظر بودم، صدایی که باید... نبود! بلند شدم. سعی کردم به مرکز صدا نزدیک شم. صداها واضح تر میشدن. یکی (شاید با اندک تمسخری تو صداش) گفت:" وقتِ خواب!" سعی کردم روش بالا نیارم. گفتم :"خواب نبودم. فکر کنم زیاد آب خوردم. فشارم پایینه." باز هم صدایی که "باید" نبود... ناامید برگشتم... برگشتم که همونجا بالا نیارم. نمیخواستم عشق رو بالا بیارم. نشد. رفتم نشستم کنار چاه توالت. عُق! بیرون که اومدم فقط به برگشتن فکر میکردم. گوشیِ مشکیِ بدون قاب. گوشی خودم شارژ نداشت. اسنپ ساده ترین راه برگشتنه. برگشتن هزینه داره. توی ماشین ترسیدم. حال بدم، تنهایی، خونه، دلتنگی، امتحان، نگاهِ راننده، نقاشی، سه تار، حسنات، کتاب هام، استاری نایت، توسکا، بید، پازل، دانشگاه، برادر، دایی، رادیوتراپی، عسلویه، پارک بغل خونه...
+ من هرگز عشق رو طلاق نمیدم یا بالا نمیارم.
++ سر حد عشق جنون بود؟ من اونجام...
+++ لعنت به عادتی که سالها طول کشید به اینجا بکنیم و کردیم. لعنت! انسان فراموشکاره. هر آنچه قبل اون بودیم رو فراموش کردیم. ما جز من! من حل نمیشم ت این محل. نذاشتم که بشم. نمیخوام که بشم. غمگینه.
++++ اینا رو ولش کن. امید دلم در برم بنشین تا مگر ز دلم غم برون برود...
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه، بیژن مفید