شاید هجده یا نوزده سالم بود (عدد ها چقدر مهم‌اند). فقط یک صحنه در ذهنم هست. روی آب شناور بودم، در دریا، رو به آسمان. صدای آدم‌ها می‌آمد ولی گنگ و دور بود. شنا بلد بودم ولی می‌ترسیدم (منِ همواره ترسو). می‌ترسیدم که خیلی دور شوم و دست کسی به من نرسد. از مردن می‌ترسیدم(من هیچ وقت از مردن نترسیدم) ولی یک جایی ته قلبم آرزو می‌کردم چشم که باز کردم هیچ‌کس نباشد. به اندازه‌ی کافی دور، به اندازه‌ی کافی تنها، به اندازه ی کافی پوچ.

چقدر الان هم دلم همین را‌ می‌خواهد. به اندازه‌ی کافی دور، به اندازه‌ی کافی تنها، به اندازه‌ی کافی پوچ. که چشم باز کنم و چیزی یادم نیاید. کجا هستم. کجا بودم. که هستم. چه کردم. چه شد. چه بود. چه هست. که چشم باز کنم و دست هیچ‌کس به من نرسد. که در پوچی دریا غرق شوم. که تا ابد فراموش شوم.

 

+ به خودم میگم اصلا مگه همه‌چیز با سوءتفاهم من شروع نشده بود؟ چنان شروعی را چنین پایانی درخور.

++ تک درخت‌ ندیده از دنیا می‌رم.

+++ میگه هر وقت خواستی برگردی برگرد. حتی اگه کس دیگه‌ای پیش من بود. کاش میتونستم شیفت دیلیت کنم خودمو.

++++ میخواستم میدون راه آهن تا تجریش رو پیاده برم این بهار. دقیقا همینجای بهار. اینجاش که هوا اینه. سبزی درختا اینه. شکوفه روی درخت ها هست و نیست. یه سال دیگه باید صبر کنم؟

+++++ 28 میگه انسان‌ها ممکنه اشتباه باشن ولی باور ها هرگز. میگه باورها رو باید نوشت توی یه دفتر. انسان هایی که تو اون باور ها جا نمیشن ارزش بودن ندارن. ولی مهندس میگه آدم به یه جایی میرسه که همه‌ی باورهاش تغییر کردن. من نگاه ۲۸ رو بیشتر دوست دارم.

++++++ اشتباه ها کرده‌ام که مپرس. مدیون خودمم.