- ساناز هستم
- يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۹
- ۰۲:۳۳
اول پستونکه، بعد به سختی میگی بابا و ماما، بعد ذوق داری برای کولهپشتی جدیدت و نوشتن حروف الفبا، رقابت تو مدرسه، اول و دوم و آخر شدن، آزمون دادن و قبول شدن یا نشدن، لذت برد یا پذیرش باخت، دوباره تصمیم گرفتن، وفق دادن خود با محیط جدید، شیطنت، سر و گوش جنبیدن، اشتباه کردن ، بزرگ شدن، عاشقی، اومدن آدمِ درست، ازدواج، یکدلی، یکی شدن، تصمیم برای آینده، کار کردن، پول درآوردن، زندگی ساختن، سفر رفتن، زندگی خریدن و ساختن، تصمیم برای بچه داشتن یا نداشتن و ... آخرشم که مردن.
هر چیزی که باعث بشه یکی از این مراحل تمام و کمال و درست و منطقی طی نشه، بعدا جای خالیش خودش رو نشون میده. بعدا یه جایی از زندگی میخوای برگردی و از اونجایی که جا موندی ادامه بدی.
+ چقدر حضور مشاور و حرف زدن باهاش آرومم میکنه. یعنی آروم که نه. آشوبم میکنه. چشمم رو باز میکنه و وقتی حقیقت ها رو میبینم و آشفته میشم از شدت کوری و اشتباهات خودم، کم کم میپذیرمش، تبدیلش میکنم به تصمیمات و تغییرات، به آینده، به منِ درستتر، منِ کاملتر. اون وقت آروم تر میشم.
داره راجع به ابعادِ پذیرش حرف میزنه. میگه انقدر گستردهست که میشه حتی واقعهی x رو پذیرفت. واقعهی x به نظرم غیرقابل پذیرشه. میفهمم باید پذیرفتش. یعنی میدونی؟ میگه باید پذیرفت. تا طرف مقابل اشتباه کنه. میگه فرض کن اتفاق x میافتاد. چی میشد؟ میگم A میشد. میگه خب یه احتمال اینه. دیگه چی ممکن بود بشه؟ میگم خب ممکن هم بود B بشه. (B احتمال منفی و A مثبته) میگه خب اگه B میشد؟ میگم میفهمیدم آدم من نیست. میگه آفرین. من از این بیشتر میترسم. که کسی که پیشمه آدم من نباشه. چون ممکنه این عدم پذیرش، این واقعیت رو عقب بندازه ولی در حقیقتش تغییری ایجاد نمیکنه. پس چه بهتر زودتر بفهمم. راست میگه. میگه در اینصورت تو بودی که اون جمله رو میگفتی. نه اون. میگم خب مجبور نبود این رفتار رو بکنه. میگه خب شاید دیگه براش مهم نیست ناراحتت کنه. هممم.
++ میتونم سالها اشک بریزم.
+++ میگم یه دلتنگی ای هست که مخصوص این وقت های شبه. اگه خوش شانس باشی، سر شب خوابت برده. ولی اگه نبره. امان اگه نبره...
نمیدونم دقیقا چجوریه. ولی میگردی ببینی میتونی عکس پاک نشدهای پیدا کنی یا نه؟ ببینی خاطره ای هست که از دستت در رفته باشه و پاکش نکرده باشی؟ پیدا کنی اون عکس رو. نگاه کنی اون انتظار رو. انتظار روی صندلی. روی یه صندلی توی منیریه.
نه شبیه بغضه، نه زار زدن. فقط چند تا قطره اشکِ آرومه که خودش مسیر خودش رو پیدا میکنه. فقط همین.
++++ آخرِِ اون روزِِ قشنگِ توی عکس، من پله برقی های مترو رو رفتم پایین.چهار راه ولیعصر. برگشتم و نگاه کردم. گوشی به دست بود و در حالِ احتمالا اسنپ گرفتن. بعدا بهم گفت تا آخر پله ها رفتنت رو نگاه کردم. اصلا انتظار نگاه نداشتم که. هیچ وقت نگفتم که اونروز چقدر شک کردم به خیلی از احساساتِ تویِ حرفها. به حرفها. کاش صادقتر بودیم و بودم.
5+ آره من واقعا حق میدم به دوست نداشتنِ من.
6+ بابا میگه کی میخوای صدای سازت رو دربیاری؟ وقت گل نی پدرم.
7+ شروع زمستون برای من پر بود از تنهایی. از نفرت. از من کیام؟ از زاری. از مطلقِ تنهایی. از امتحان و استرس درسها. کاش هیچوقت و هرگز با عین درد و دل نمیکردم. اشتباه دوم. و حالا چقدر شروع بهار شبیه شروع زمستون بود. شایدم هر روز و هر لحظه همواره این بوده و خواهد بود! شایدم لحظه هایی که این شکلی نیستن واقعی نیستن! شاید توهم و خواب شیرینیه که کاش هرگز از چنین توهمی بیدار نمیشدم.