- ساناز هستم
- پنجشنبه ۱۴ فروردين ۹۹
- ۲۲:۵۷
دلگیریِ امروز و امشب خیلی عجیب بود. از تو دماغ داشت بیرون میزد انگار. مثل امیرِ وضعیت سفید که چشماش رو برق زده و بسته و زیر اون باند بی تابه.
مطلقِ تنهایی. دل گرفتگی. خستگی. اضطراب. منفی نگری. رویا پردازی. کاغذرنگی ها رو تیکه پاره کردن. دونه دونه به هم وصل کردن. حوصله سر رفتن و ولش کن گفتن، ناخن های رنگ و رو رفته. کوتاه. بد فرم. اصطراب دانشگاه و درس ها. همه چیز روی هم.
+ آینده قشنگه.
++ میخوام مغزمو خاموش روشن و ریست کنم.
+++ این دختره خیلی پول پرسته. بندهی پول و لاکچری بازیه. خیلیاشم فیکه. ولی همهی آدم ها در کنه خودشون این رذالت رو دارن. از آدم های ثرتمند خوش اومدن و سعی در ادای اونها رو درآوردن. شایدم رذالت نیست و فقط بستگی داره که تو کدوم موضع باشی که چجوری به قضیه نگاه کنی.
++++ خیلی قشنگهها. ولی زجر داره. خ میگه تو آدمِ تنها بودن نیستی.