از هجوم این فکر ها حالت تهوع می‌گیرم. خیلی وقت ها ازش ترسیدم. شاید بار اولش تو ماشین پیش برادر بود. گفتم اگه واقعیتِ اون آدم این نباشه چی؟ امروز بیشتر از همیشه می‌ترسم. از اون آدم، و از همه‌ی آدم‌ها.

 

+دل‌تنگیِ الان برا کیه؟

++ دل تنگیِ چند ماه پیش برا کی بود؟

+++ اردیبهشتِ96؟ چقدر عجیب. حسِ الانِ من برای اون. اونموقع. غزیبانه عاشق بودن. "با عشق تو در خاک نهان خواهم شد، با مهر تو سر زخاک برخواهم کرد" ها.

4+ چرا دروغ پس؟ چرا "تا حالا به کسی نگفتم دوستت دارم"ها؟ اولین ابر پاییز و بارون پاییز و حال ما هم خوبه و توام باور کن؟ خلاصه همون دمت گرم خومون.

5+ چقدر موقعیت‌مون با عین مشابهِ موقعیت پیشین خودمه به طور عکس. و چقدر دلم برای خودم می‌سوزه. چون دلم برای عین می‌سوزه. انگار اومد تو زندگی من که حرف هایی رو بشنوم و چیزهایی رو تجربه کنم که مو به مو همون‌ه. و این طوری بفهمم واقعیت از روبرو چه شکلی بوده. و این خیلی سخته. وهم.

6+ مثل ابر بهار اشک ریختن. ذره ذره‌ی این حس ها رو اشک می‌کنم که ذره ذره تموم شه. ولی میشه؟

7+ همون دمت گرم خودمون. 

8+ من همیشه شک داشتم. نه اینکه من آدم شکاکی باشم. ولی از امنیتِ نداشته، از اطمینان نداشتن، از علامت سوال هایی که الان می‌فهمم بیراه نبودن، همیشه شک توی دلم بود. فقط لحظه های اشک ریختن مطمین بودم. چون این واقعی ترین و "نمیتونه فیک باشه" ترین حالت آدم هاست.

9+ تو روزانه های پارسال روزی که رفته بودیم خونه‌ی مهندس هم هست. اوج مستی و بدحالی. نوشتم: "فرداش بهم گفتی اغراق بود. ولی من اون هق هق رو یادم نمیره. گفتی نری ها! نرو. تنهام نذار. می‌میرم. اگه تو باشی نمیرم. "تو" باشی نمیرم. اگه رویا باشیم، که بودیم و بافتیم، نمیرم. قول میدم." عینِ اینا رو نوشتم. چرا دروغ؟ نوشتم یادم نمیره ولی اگه ننوشته بودم یادم نبود. می‌دونی؟ من الان شک دارم که حتی مخاطبِ این حالِ مستی من بودم؟ یا عشقی دیرین و غریبانه در قلب؟ مستی و راستی. یا حتی یادم هست بی‌تابیِ توی خواب رو. یه بار، یه روز، قرن ها پبش. گفتم: "چی شده؟ بیدار شو." نیمه‌بیدار شد. توضیح کاملی نداد. گفت ترسیده از نبودن. خواب آشفته؟ شبیه خواب های آشفته‌ی من؟ چقدر ساده و کودکانه باور کردم. حق وی را بود. اغراق بود. کاش می‌دونستم.

10+ کاش روزانه هام رو بیشتر می‌نوشتم.

8+ خواهشمندم اندکی بی‌حسی خدایا. اندکی بیشتر از اندکی.