- ساناز هستم
- چهارشنبه ۲۷ فروردين ۹۹
- ۱۵:۱۴
امروز بعد از یه ماه و اندی رفتم خونهی خودم. نمیدونستم الف برگشته. بوی فرندش هم تو اتاق خواب بود. دلم برا الف و ف و زندگی اونجا و محیط اونجا و پارک اونجا و همهچیز تنگ شده. فکر میکنم که اونها هرگز دلتنگ من نمیشن. مثل خیلی آدمهای دیگه که حس دلتنگی درشون کمرنگه یا شاید این حس راجع به آدمها و موقعیتهای اندکی درشون برانگیخته میشه. در من پررنگه و سعی میکنم این حس رو زندگی کنم. چون یکی از حس های قشنگ زندگی منه و دوستش دارم. جایی این حس آسیبرسانه که افسار زندگی آدم رو بگیره دستش. در واقع نمیدونم آدم دلتنگ اون آدم ها میشه یا حس ها و زندگی خودش در حضور اونها. مثلا یه بار ساعت ها با ف درد و دل کردیم. ف بسیار مهربان و در عین حال بسیار پولپرسته. خیلیم خودشو قبول داره. ملاکش برای هررررر چیزی پوله. آیا به عنوان همخونه مهمه؟ قطعا نه. مهربونیش مهمتره.
یکی دو تا وسیلهم رو برداشتم. خیلی وقت بود گردنبندم رو گردنم ننداخته بودم. دلم براش تنگ شده بود. یه چند لحظهای زل زده بودم بهش. بعد انداختم گردنم. برای حس های ارزشمندم پیش خودم نگهش میدارم. دو سال پیش یه روز فکر کردم گمش کردم. همهجا رو گشتم و با مامانم دعوا کردم و یه دل سیر هم گریه کردم. یه بارم گفتم عیدی پارسالم بهترین عیدیم بوده و یادش نبود عیدی پارسال گردنبندم بوده. نمیدونم چرا از من انتظار داشت نوشته هایی که حداقل یه بار یه سال و اندی پیش خونده بود برام مو به مو یادم باشه. مثل انتظارهای فراوان من شاید.