اردیبهشت پارسال خیلی عجیب غریبه. تو ذهنم خیلی شلوغ و خاکستری‌ه. من فکر می‌کردم روشن تر باشه ولی بعدها فهمیدم خیلی تیره‌ بوده. این روزها فکر کنم مشغول آماده کردن تدارکات برای سفر شیراز بودیم. سفرِ نه‌چندان دل‌چسب. شایدم دل‌چسب نمیدونم. شایدم بین این‌ها. ولی پر جنب و جوش. رکورد پیاده‌روی‌م برای اردیبهشت ۹۸‌ه. بالای بالایِ امیرآباد تا منیریه. و چند دور بالا و پایین کردن منیریه. چقدر لذت بخش بود. یکی دو نفر سعی کردن سرم کلاه بذارن. یکیشون گذاشت و رفتم و برگشتم و کلاهشو برگردوندم بهش. فکر کنم یه چیز واقعی خریدم ولی نمیدونم. (چقدر من نمیدونم) بقیه‌ی روز ها رو هم مرور می‌کنم. تا اخرین روز اردی‌بهشت پارسال. نمیدونم چرا همیشه کم بوده‌ام. نمیدونم چه کار بیشتری می‌شد کرد.

 

+ روز مشاور رو به خانم خ (واقعی) و همه‌ی دوستانِ خود مشاور پندارمون که بهمون مشاوره میدن و م.ی.ر.ی.ن.ن به زندگیمون (شوخی) تبریک میگم.

++دیگه نتونستم اردی‌بهشت رو بیشتر از این تو خونه زندانی باشم. چند ساعت پیاده روی با "بوسه‌های بیهوده" که تو گوشم میگه:"تو مثل همین آتش می مانی..." که یهو فکر میکنم تو خونه هم که مدام یکی تو گوشم یه چیزی میگه. که قطعش می‌کنم نامجو رو و صدای گنجشک و ماشین وخیابون به یه زندگی غیرعادی می‌مونه. ولی انگار فقط برای من. 

+++ چه کارِ دیگه‌ای میتونستم بکنم؟ نمیدونم. به گمانم هیچ. آیا عدمِ حس های مثبت در مواجهه‌ی ناگهانی نشان از چیزهای پایه‌ای تری داشت؟ نمیدونم. به هر حال.

4+ امیدوارم اردی‌بهشت سال دیگه رو بتونم زندگی کنم و سفر برم. سفرِ واقعی.

5+ بعد بر می خیزم و از در بیرون می روم