- ساناز هستم
- سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۹
- ۰۶:۰۶
پنجرهی اتاق من تهِ این کوچهی زشته. همونی که چند تا درخت کچل داره. یه صداهایی از تو کوچه میاد. صدای جذاب یه مرد. شایدم صدای یه مرد جذاب. صداهایی شبیه دعوا. این وقت شب. شایدم سحر. پنجره رو باز میکنم. بوی بادمجون سرخ شده میزنه تو دماغم. من همیشه از این پنجره بوی زندگیِ همسایهی طبقهی پایینِ ساختمونِ بغل رو میشنوم. گاهی بوی غذا، گاهی سیگار. چون ما تهِ یه کوچهی بنبستیم و خونهی همسایه تو موقعیت قائم به خونهی ما قرار داره. مرد جذاب روی موتور نشسته. به نظرم یه سرباز ببغلش ایستاده. و یه زن چادری بغلشون. انگار مرد جذاب پلیسه. آره همین طوره. یه کم به مکالمه ها گوش میدم. چیزی که از مکالمه ها برمیاد اینه که پدری دو ماهه سه تا بچهشو تو خونه حبس کرده و مادر میخواد بچه هاشو ببره. بچهها کی رو میخوان؟ مادر. صداشون از پشت در میاد که میگن بابا درو باز کن. میخوایم مادرمونو ببینیم. مادرش میگه 16، 13 و 5 سالهان. پلیسِ جذاب سعی میکنه به بچه ها از پشت پنجره آرامش بده. میگه اسمت چیه عمو جون. آروم باش. گریه نکن. درست میشه. ما اینجاییم از چیزی نترس. میتونم برای بچهها اشک بریزم و میریزم. میتونم با قاطعیت آقای پلیس آروم بشم و میشم. بالاخره مرد ماجرا میاد جلوی در. با یه صدای نکره. شایدم صداش اونقدرا بد نیست ولی پیش ساختهای ذهنم باعث میشن اونو نکره بشنوم. ادعا میکنه که بچهها حبس نیستن و چند وقت دیگه دادگاه قراره حضانت رو تعیین کنه. مودب تر و لفظ قلمتر از چیزی که فکر میکردم صحبت میکنه. کم کم شروع میکنه به یاوهگویی. میگه: "تو منو جادو کردی که باهات ازدواج کنم. من نامزد داشتم. جادوم کردی. جناب نبین چادر سر کرده، همین بود میگفت دستمو بگیر." میخوام روش بالا بیارم. کمی بعدتر هم گفت: "کاری با من ندارین جناب؟ من برم تو؟" و جنابِ جذاب فرمودند که: "وایسا ببینم. با بچه هات بدرفتاری نکنیا." قلبم. کوهِ قابل اعتمادی باید باشه. بلند بالا مرد خوش صدایی که مردانگیش در نریّت نیست. البته که این فقط یه برداشت اولیهست. رفتن که فردا بیان بچه ها رو بگیرن. بچه ها گریان. این چه پدریایه؟ پدری در حبس. یا مثلا پدری برای فرزندانِ محبوس.
+ هر خونه ای یه داستان داره. داستان بیشتر این خونهها درده.
++ انگار داستان شروع خیلی مهمتر از این حرفاست. انگار هر چی زمان بگذره مهمتر هم میشه. انگار نباید بگی:"دستمو بگیر." و انگارهای دیگر. یاد خ میافتم که میگفت انگار اون کلاسیکِ "مردی که عاشق میشه و دختری که معشوق میشه" درست تره و بهتر کار میکنه. هر چند که من کاملا موافق نیستم.
+++ من هنوز ایدهی درستی درباره شروع ندارم. شروع چه شکلی بود؟ اگر کلاسیک نبود غیرکلاسیک هم نبود به نظرم. ولی چه شکلی باید باشه؟
4+ رفتم کاغذ بخرم. دومین بار بود که از این مغازه کاغذ زنگی میخریدم. فروشنده میگه شما اوریگامی درس میدین؟ یا همینجوری درست میکنین؟ از سوالش لبخند میزنم. نمیدونم چرا.
5+ وی قطعاً یه مرده که مردانگیش در نریّت نیست. حیف.