- ساناز هستم
- پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۹
- ۰۳:۲۴
بدترین حال آدم وقتیه که دلش به حال خودش میسوزه. که دنبال چیزی برای دلگرمی میگرده... برای امید... برای اشک نریختن... برای گذر زمان... برای تخدیرِ اعصاب... برای آرامش... . دنبال جوابی برای سوال هاش... دنبال جستجوی خاطرهها... امشب میتونم بالا بیارم. از شدت تب. از شدت ناامیدی. از شدت "پس چرا زمان نمیگذره؟" حافظی که هر شب خوش میگفت امشب بد میگه. امشب تنهایی از در و دیوار هجوم آورده. لیلا میگه مثل یه مامان باش که میخواد بچشو ببخشه و خودتو ببخش. چی رو ببخشم؟ چی رو باید بخشید؟
امشب "سحر ندارد این شب تار" ترین شبه.
امشب کاش ها سر به فلک میکشن.
امشب امید ها از هر اتفاق خوبی ناامیده.
امشب نخواستنی ترین آدم دنیام.
امشب سیاهه.
امشب سرِ جنگ با تقدیر ندارم.
امشب همه چیز از ازل غلط به نظر میاد.
امشب میخواستم که من نباشم. هیچ وقت من نبودم. یا اصلا منی نبود.
امشب میخواستم دختر مامانم باشم. میخواستم تو بغل مامانم بخوابم.
امشب چقدر باید میبودی.
امشب تمام من تمام شد.
+ تمام دلخوشی این روزا عشق بینهایت بابا و مامانه. که هر دم ترس از دست دادنشون رو بهم میده. من نمیخوام بزرگ شم. میخوام همیشه دختر نه ده سالهای باشم که با باباش کنار اون خیابونه تو اون شهره راه میره و به نظرش هیچ چیزی از دست رفتنی نمیاد...
بابا گل و گیاه میکاره و سعی میکنم همراهیش کنم. مامان چیزای جدید میپزه و سعی میکنم پیشش باشم. تا کی قراره ادای قوی بودن درآورد؟ کی میشه کم آورد و باخت؟ کی میشه دیگه نجنگید برای هیچ؟