- ساناز هستم
- يكشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۹
- ۰۰:۵۷
چند روزه در بیقرار ترین حالت خودمم. همچین منی رو به یاد ندارم. انگار زمان داره بر علیه من کار میکنه. مامان تمام حالت منو تو قلبش حس میکنه. سعی میکنه بیهوا بوسم کنه و بهم حرفای قشنگ بزنه. ولی همهی اینا میزان "دلم میخواد زار بزنم" رو در من بیشتر میکنه...
همه ازم انتظار دارن قوی باشم...
همه حرفهای قشنگی بهم میزنن...
ولی سخته... من از عهدهی این همه مسئولیت... این همه قوی بودن برنمیام...
فقط میخوام دختری باشم که با آرامش میشینه رو تختش، موهاشو شونه میکنه، رنگ لاکشو عوض میکنه و به معشوقهش فکر میکنه... این ضعیف بودنه؟ نمیدونم.
+ بغض، بغض، بغض
++ نمیدونم باید ارزو کنم پارسال این موقعها بود یا نه... حس میکنم نه یک سال، که یک عمر گذشته..کافی نبودن برای هیچچیز.
+++ سین میگه کافی نیستم برای هیچچیز. یعنی همهی آدم ها کافی نیستن برای هیچ چیز؟
۴+ به بیسیک ترین شکل ممکن میخوام شروع به فلسفه خوندن بکنم. بیسیک ترین. در حد فلسفه معربِ فیلوسوفیا به معنای فیلو=دوستدار، سوفیا=دانایی است. از خودم خجالت میکشم که در این سن باید از بیس شروع به فلسفه خوانی کنم.
۵+ خیلی مسخرهست که رانندگی کردن برای من انقدر بولد شده. حتی تبدیل به یکی از اهداف امسالم شده. به زودی مسافت هدفم رو تتهایی طی خواهم کرد.