- ساناز هستم
- جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹
- ۲۱:۴۱
کاش میشد بیتابیها رو تقسیم کرد... هر چقدرم راه میری انگار کمه. میخوای تو هر قدم که برمیداری یه تیکهشو بریزی دور. زیر پات له کنی ولی نمیشه. میخوای با هر قطره اشک یه کمش رو بریزی دور. میخوای فکرای بد رو دور کنی. میخوای لبخند بزنی ولی نمیشه. یعنی نمیشه دیگه. نمیشه. یه تیکهت نیست انگار. یه چیزی مرده. یه بودن هایی نیست. یه ورژن هایی از تو تو ذهنته که میخوای روش بالا بیاری. این کیه؟ من؟ مگه میشه؟ میخوای پاک کنی. خودت رو. میخوای بگی تولدت مبارک. میخوای زار بزنی همراه گفتنش. میخوای فراموش کنی چی شد و چی نشد ها رو. میخوای بودن رو تفسیر کنی. میخوای به فردا فکر کنی. به آینده. به قشنگیها. میخوای یادت بره. ولی نمیره. نمیشه.
+حالم بهم میخوره از اینکه باید به همهی گذشته "لبخند زد و گذشت". اجازه بدین عذاب وجدانها و اشتباه ها و غلط بودنها رو اینجوری تفسیر نکنیم. اجازه بدین آدمها و اتفاقها رو تفسیر کنیم و برچسب بزنیم بهشون حتی بدمون بیاد و متنفر باشیم. اجازه بدین من تصمیم بگیرم که لبخند بزنم بر هر آنچه تجربه میکنم یا کردهام یا حالم ازش بهم بخوره و بخوام پاکش کنم.
++ روزهای سخت رو کجا بنویسیم؟ چیکار کنیم تموم شن و ثانیه ثانیهش نکشتمون؟ وقتی حتی نتونیم با صدای بلند گریه کنیم. وقتی حتی صورت قرمزمون رو پنهان کنیم. وقتی نفسمون بالا نیاد.
+++ آینده ترسناکه. خیلی زیاد. ولی امید هست. قشنگی هم خواهد بود.
۴+ دوستش دارم. تولدش مبارک.
۵+ کاش کتیبهم رو میگرفتم. یا حداقل کاش ننوشته بودمش و خالی میدادم. که با یکی دیگه پر شه. با یکی که قشنگتر و درستتر باشه. با یکی که اونم کتیبهشو بگیره. درد. درد. درد.