خواهرزاده‌ی سه ساله و اندی‌م با شیرین‌زبونی دلبری می‌کنه. بودنش انرژی می‌گیره و نبودنش "کاش اینجا بود". یه ستاره اوریگامی برداشته و میگه: میشه اینو ببرم خونه‌مون؟ میگم: آره، چرا نشه؟ میگه: اینو رفتی از آسمون آوردی؟ میگم: نه، افتاده بود روی زمین برداشتم. میگه: شستیش؟ میخندم میگم آره. میگه: با ریکا؟ آره؟ و سرشو آره پرسان چند باری بالا و پایین می‌کنه. میگم: آره. تمیزه. و تو دلم ناراحت میشم. چقدر قشنگ‌تر فکر می‌کنه. من رفتم بالا ستاره ها رو چیدم آوردم یا اونا افتادن زمین و من برشون داشتم؟

 

+ خسته و کرخت و پر از علامت سوال. نخ ها پاره شدن؟ صبح عاقلی آورد؟ انقدر تضاد با عقل وجود داشت؟ یا چی؟ 

++ یک دنیا کاغذ و تجهیزات سفارش دادم. حقیقت اینه که در حین سفارش دادن به کارهای دیگه‌ای که میشه با اون پول کرد هم فکر کردم. این خاصیت به نظرم از موجودی محدود حاصل میشه. از این فکر که خب حالا ما از ماده A و B و  C بهترین غذایی که می‌تونیم درست کنیم چیه؟ از موجودی X بهترین استفاده‌ای که می‌تونیم بکنیم چیه؟ و این مقایسه تا زمانی که پول کافی برای تمام کارهایی که تو لیستِ مقایسه وارد میشن موجود باشه، ادامه پیدا خواهد کرد. ولی آیا این بده؟ نه. اینکه فکر نکنیم بده.

+++ شایدم نقطه‌یِ شروعِ بد شدن چیزها برمیگرده عقب‌تر. روزی که من همچین مقایسه‌ای کردم. واقعا بی‌هدف. آخرین کسی که من بودم احتمالا کسی بود که "درخواست" داشتن چیزی رو می‌کرد. اون هم مادی.

4+ یه قلمه از گلدون بابا گرفتم و گذاشتم تو آب. ریشه داده و قراره تو یه گلدون سفید بکارم. قبلا تجربه کاشت از این مرحله رو نداشتم و حتی همه تلاش هام برای نگه داری گل و گیاه هم به خشک شدن و مرگ انجامیده بود. سه‌گانه‌ی فیروز و شهروز و بهروز هم که با خودم برده بودم در نهایت کالبد تهی کردن و قراره تو کالبدشون گیاه دیگه ای کاشته شه. امیدوارم این یکی به موفقیت بیانجامه. این قلمه گرفتن و ریشه دادن به قدری حال داده که میخوام از تک تک گیاه های بابا قلمه بگیرم. منتهی باز هم قضیه اینه که دنیا با دوست داشتن های من نمی‌چرخه و گیاه های کمی هستن که از ساقه ریشه میدن. 

5+ خیمه توست آخر ای سلطان مکن.