نمیدونم با این غم از خواب پریدن حاصل خواب دیدن‌ه یا تقصیر هورمون هاست.

بار زندگی انسان به تنهایی برای خودش بار سنگینی‌ه. این وسط فکر اینکه زندکی دیگران (شاید با تمام بی‌فکری‌ها و بدبیاری‌های توش) بار مضاعف فکری بشه خسته‌کننده‌ست. انگار واژه‌ی ضعف رو از شخص برداری و جمع‌ کنی. ضعف‌ها. اونوقت خودت رو خیلی ضعیف‌تر از هر آدم دیگه‌ای احساس می‌کنی. 

 

+ فکر می‌کنم هیچ‌‌کس نمی‌تونه اونقدری باشه که بتونه بدون آزردنم، بدون چشم پوشوندن و یا به روم آوردن، همراه و همدل باشه. 

++ اصلا تنهایی داره حال میده‌. تا دلت میخواد ضعیفی و نیاز به ادای قوی بودن نداری. ترسی هم نیست. خبری از تله‌های کوفتی هم نیست.

+++ کاش من خواهر بزرگه بودم. معاشرت با خواهرم غمگینم می‌کنه.

۴+ خواهش می‌کنم با من حرف از پذیرش نزنین و بذارین بالا بیارم رو "پذیرش". من حتی در مورد چیزهایی که فکر نمی‌کردم ضعف باشن آزرده شدم در طول زندگیم.

۵+ دلم برای تک تک لحظاتی که ته دلم مطمئن بودم از همراه و همدل داشتن، که می‌تونستم نترسم از ضعف‌هام تنگ شده.

۶+ کاش می‌تونستم رو تمام حس دلسوزی‌ها و آدم‌های دلسوزی کننده بالا بیارم. و بهشون این اطمینان رو بدم که من از همه‌شون قوی‌ترم.

7+ هیچ کدوم از این حس‌ها باعث نمیشه نتونم به همشون عشق بورزم. و می‌ورزم.