- ساناز هستم
- سه شنبه ۶ خرداد ۹۹
- ۰۶:۵۰
دیگه شبزی نیستم؟ چرا هستم. ولی بیحالتر از مشتاق بودن برای دونستن چیزهای جدیدم. قطعا خودم رو در حالت اون شبزی بیشتر دوست دارم ولی این روزهای موقتی میگذرن. مهم اینه که میدونم موقته.
شب با صلح شروع میشه. صلح بافیده شدن مو و لذتِ درس خوندن. تشخیص بخش موردعلاقه منه. به عملکرد طبیعی میگیم فیزیولوژی و به رفتار غیرفیزیولوژیک میگیم پاتولوژیک. به نظرم پاتولوژی چه در ابعاد دهان و بافت های دهان، چه در ابعاد بزرگتر و رفتار و شخصیت و زندگی و همهچیز انگار مورد علاقه منه. انگار وقتی میبینم یه سری سلول به طور غیرعادی کنار هم هستن یا شکل غیرعادیای دارن یا در جای غیرعادیای قرار دارن شاخک هام روشن میشن و سریع میخوام یه لیست تشخیص افتراقی بنویسم. دقیقا مشابه زندگی.
+ امشب خواهرم دور بود و تنها. بهش مسیج دادم و شاید در نزدیکترین حالت زندگیم بهش قرار دارم. قضیه از یه جاهایی به حرفهای حساس رسید. به حرف های تلخ. نامردی نکردم و چند تا حقیقت رو کوبوندم تو صورتش. چند تا حرف زد که هیچوقت نگفته بود. احتمالا اون هم در صمیمیترین حالتش با من قرار داره. چرا همواره انقدر دور بودیم؟ احتمالا تقصیر منه. در طول چت آهنگِ مناسب شبهای با حال مشابه ور پلی کردم و زاریدم. بیرحم بودم ولی به نظرم نیاز بود. همدلی هم کردم. مهربون هم بودم. اصلا نمیدونم اون چه جوری خونده حرف های من رو. ولی من تلاشم رو کردم. میکنم.
++ ازدواج بده. زشته. اشتباهه. تباهیه.
+++ ح میگه دوست نداره با آدمها دوست شه. میگه روم نمیشه. عجیبه. با تقریب خوبی یکی از اجتماعی ترین آدم هاییه که من شناختم. میفهمم که درگیره با لَچَک سر کردن و متفاوت بودن. و چیزهای دیگر.
4+ میشه سیگار نکشید؟ هیچی. zero. اگه بگم لطفاً چی؟