شب رو در انتظار بسته‌ی پستیِ صبح به شوق گذروندم. ولی بسته‌ای نرسید. شایدم تو همون بازه‌ی کوتاهی که من خواب بودم و کسی خونه نبود اومده و رفته. نمی‌دونم. یه وقتی به زودی این بسته به دستم میرسه ولی آیا اندازه‌ای که اگه امروز صبح می‌رسید می‌چسبه بهم؟ فکر نکنم. منتظری، شوق داری، میخوای اون کاغذا رو لمس کنی. شوق داری که بپیچی و بپیچی و بپیچی. ولی نمیرسه. نمیاد. نیست.

 

+ الگوی رذالت فلانی که یه آدم بسیار دور و مزخرفه رو که می‌شنوم خودم رو یه جاهاییش می‌بینم. این نوع رذالت در خفیف ترین حالتش هم زشته. مسئله در اعتماد و بی‌اعتمادی‌ه. در مفهوم بی‌معنایی شبیه غیرت.

 

++ ولی من آدم اعتمادنکن‌ی نیستم. نبوده‌ام. بعضی الگوها اعتمادم رو کم می‌کرد. که احتمالا اعتماد آدم های زیادی رو کم می‌کرد. که حتی قرارگرفتن در همون الگوها احتمالا اعتماد خود x رو هم کم می‌کرد. ولی همواره راه حل ها اشتباه بوده اند شاید و شاید هم رمز و راز در دسته‌ی "آدم‌های زیادی" نبودن‌ه.

 

++ انگار آدم دوست داره قشنگی های گذشته تموم نشن. ولی یعنی چند تا حرف دیگه وجود داشته که بهم نگفته بوده؟ چند تا اتفاق؟ چند تا آدم؟ چرا من باید آدم غیرقابل گفتن می‌بودم؟ انقدر آدم غیرقابل گفتن بودم؟ نمیدونم. لابد. لعنت به من.

 

+++ با یه جامعه آماری خیلی کوچیک: 67 درصد آدم ها درباره خودشون این طوری فکر می‌کنن که در زندگیشون "اساس رو بر اعتماد میذارن تا وقتی که بفهمن نباید اعتماد کرد"

حدود یک چهارم این جمعیت فکر می‌کنن که کار اشتباهی می‌کنن و باید "اساس رو بر بی‌اعتمادی گذاشت تا وقتی که ثابت کنه میشه اعتماد کرد"

33 درصد هم اصولا اساس رو بر بی اعتمادی میذارن تا وقتی که ثابت شه می‌تونن اعتماد کنن.

ولی مرز احتیاط و اعتماد کجاست؟ من همیشه آدم بی‌احتیاطی بوده‌ام. و از محافظه کاری هم بدم اومده. هر جا از کاری و یا آدمی حس محافظه‌کاری گرفتم یه point منفی براش گذاشتم. ولی به نظرم زندگی آدم ها رو به سمت احتیاط‌گری پیش می‌بره. یا شایدم انتخاب طبیعی آدم های بی‌احتیاط رو حذف می‌کنه. یا شایدم آدمی که خودش رو دوست داره اصولا محتاطه. نمیدونم. به هر حال شاید "عاقلانه" ترین کار اعتماد با رعایت جوانب احتیاط باشه تا جایی که ثابت بشه نمیشه اعتماد کرد. 

 

4+ چرا پس خداحافظی نکردیم حداقل؟

5+ گذشتن و رفتن پیوسته.

6+ یعنی اصلا خوابمو دیده؟

 

7+ گاهی اوقات حس می‌کنم اسم گذاشتن اندازه انتخاب سرنوشت مهمه. انگار دو نفر برای فرزندی که به دنیا میاد به تعداد اسم های‌ موجود و حتی ناموجود انتخاب دارن برای سرنوشت فرزندشون. میدونم که تخیل جبرگونه‌ای هست ولی جالبه. گاهی تو ذهنم برای آدم ها کتگوری‌ای از سرنوشت های دیگه هست که توش اسم دیگه‌ای دارن.

 

8+ یه کتگوری داشتیم که برای آدم‌هایی که تو خیابون می‌دیدیم زندگی تصور می‌کردیم. مردی که از بغلمون رد میشد احتمالا پدر سه تا بچه بود و شغل آزاد داشت. پول خوبی درمیاورد ولی زندگی نکبتی داشت. یا اون پیرمرده مثلا بازنشسته بود. بچه‌هاش ایران نبودن و خودش بعد از یه عمر کتاب خوندن دست به قلم شده بود.

 

9+ یه کتگوری هم اضافه کنیم. برای آدم های آشنا، زندگی هایی با اسم های دیگه تصور کنیم.

 

10+ Te amo