- ساناز هستم
- يكشنبه ۱۸ خرداد ۹۹
- ۰۲:۵۹
همهچیز بیش از اندازه پوچ و هیچ شده. استرس و اضطراب اندک انرژی باقیمونده رو هم میگیره میذاره تو یه کیسه. دلتنگی به سان اینکه موش یا مارمولکی تو اون کیسه باشه با یه چوب میافته به جون کیسه و هر انچه مونده و نمونده رو له میکنه. بعد به مامان میگم من دلم نمیخواد برم دانشگاه. مامان میگه منم دلم نمیخواد بری. اونوقت انگار همون خرده های حاصل از له شدگی هم آتیش میگیره و خاکستر میشه.
+ تا حالا دقت نکرده بودم که نمیشه به یک نقطه که توش حرکت جریان داره خیره شد. مثلا اگه شما بغل رودخونه باشین نمیتونین رو هیچ نقطهای از اون خیره بشین. همواره حرکت جریان آب چشم شما رو با خودش همراه میکنه. مثل آدما. آدمهای دایما در حرکت شما رو از سکون در یک نقطه منحرف میکنن و شما رو با خودشون همراه میکنن. مثبت یا منفیش رو نمدونم.
++ ف مسیج داده که کی میای دلم برات تنگ شده. اینکه چند درصد ریا تو این مسیج هست رو نمیدونم. ولی با فرض حتی اندکی حقیقت در این دلتنگی، این با دادههای قبلی من که اونا احتمالا هیچوقت دلتنگ من نمیشن در تناقضه.
+++ گل و تگرگ دو جون از جون های آدم کم میکنه.
4+ همهچیز گنگ و پراسترسه. شاید هم زندگ مطلوب همین لم دادن های روی تخت و لذت بردن از عشق بیاندازه مامان همین نزدیکیها باشه. نه چندین کیلومتر دورترها. ولی این پوچی انگار من نیستم.
5+ من آدم ریسک هستم. با یه تقریب خوبی رو بیشتر چیزهایی که تو زندگیم با ارزش بودن ریسک کردم. یکی دو تا رو برد عجیب کردم. و یه چندتایی رو هم باختم. طوری که هنوز هم نمیدونم بعضی از این باختها چه تبعاتی تو زندگیم خواهد داشت. احتمالا فقط ته ته زنگیم و موقع مردن باشه که بتونم بگم راضیم از نتیجه یا نه. ولی به نظرم بین ریسک کردن با حماقت مرز باریکی هست که ناشی از ناآگاهیه یا عدم قدرت تجزیه و تحلیله. (حقیقت اینه که اونجاهایی که از دست دادم بیشتر از نوع دوم بوده.)
6+ من برای پذیرش بیاندازه کوچیکم. پذیرش هر چیزی از جنس چیزهایی که دوست ندارم. شاید هم باید خودم درگیر اون چیزها بشم تا بتونم بپذیرمشون.
7+ دلتنگی چه رنگیه؟ مثل آدما خاکستریه. غروب جمعه سفید سفیده. بی ذرهای سیاهی. مطقا دلتنگی. وقتی هم دور و برت شلوغه و هزار و یک تا دلگرمی و سرگرمی و کوقتگرمی دیگه هست سیاه مطلق میشه. بیذرهای سفیدی.