غم نشسته تو گلوم. نه پایین میره نه بالا میاد. نه تمنایی هست نه آرزویی. یادمه گفته بودم هیچ وقت به مردن فکر نمی‌کنم. پشیمون شدم. گاهی اوقات زندگی ارزشش رو نداره. ولی یه بندای ظریفی همیشه منو متصل نگه میداره احتمالا. در خلاترین حالت زندگی، پوچ‌ترین شب‌ها، تنهاترین لحظه‌ها، بی‌معنی‌ترین‌‌ها. شایدم یه ته امیدی به روشنایی در تاریکی همه‌ی انسان‌ها رو متصل نگه می‌داره. 

سختی نسبی‌ه. وابسته به توابع زیادی که شمردن و عددی‌ کردنش سخته. توابعی مثل شخصیت، سخت‌گیری، محیط، خوش‌گذرونی، حجم کاسه فردی، قدرت و استقلال، بزرگی فاجعه، سختی‌های دیگر تحمیل شونده از زندگی و غیره که عملا عددی کردن و مقایسه رو ناممکن می‌کنه.

 

+ الگوهای مشابه با تحلیل های متفاوت.

++ باید تا جای ممکن ابعاد فاجعه رو تو ذهن کوچیک کرد‌. گاهی با کارهایی خارج از ذهن. به دو کار برای جبران دو خرابی در ذهنم فکر می‌کنم. یکی برای اسودگی وجدان. دیگری برای اسودگی روان. یکیش همت می‌خواد و نیت، اونیکی شجاعت شاید و حمایت. شاید فقط مالی. سخت خواهد بود ولی بهش فکر خواهم کرد.

+++ قبلا بهش فکر کرده بودم. نمی‌دونم کدوم حقیقت‌ه ، کدوم نیست. ولی هر چیزی که هست اینه: واقعیت‌. و اون نوسان بین عصبانیت، مهربونی، دل‌تنگی، باور، امید، آرزو و تمنا و خیاله. چون قبلا بهش فکر کردم به نظرم در یک حالت این نوسان قابل پذیرش‌ه: نوسان در پس‌زمینه عشق و پذیرش. 

۴+ یه بعد از پذیرش نگاه ارزشمنده. ما اگه نگاه بالا به پایین یا کم بودن تحمیل کنیم نمی‌تونیم انتظار دیده شدن داشته باشیم‌. و من هم تحمیل کردم و هم مورد اون واقع شدم. تقدم و تاخر؟ ندانم!

۵+ تست ۶ نفر از اساتید و پرسنل یه بخش از دانشکده مثبت شده! اونم استادی که خداوندگار ونترل عفونت بود! ولی دیکتاتوریِ دانشکده ما رو وادار به حضور می‌کنه. زیبا نیست؟

۶+ فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

۷+ دیگه دل‌تنگی و دوست‌داشتن و خواستن رو چجوری میشه داد زد؟ حداقل یقین دارم که تلاش خودم رو کرده‌م. این لبخند به لبم میاره.