در همین حال که از صبح در انتظارم (انتظارِ چه؟ نمیدونم! انتظار رسیدن این لحظه شاید) ناگهان اضطراب رفتن منو می‌گیره. مشوش میشم و در آن هزار و یک تا تصمیم می‌گیرم که می‌دونم هیچ‌کدوم واقعیت نیست یا واقعی نخواهد شد.

رفتن چقدر برام سخت بود همواره. چقدر تصور، حرف زدن، به زبان آوردن، فکر کردن، نشخوار کردن، دیدن یا حتی شنیدنش بزرگ بود. (و این حس متقابل بود.) شبیه خبط بزرگی که تاوان اون اگر مرگ نباشه نابودی‌ه. و چقدر الان همه چیز در حال رفتن‌ه. هیچ چیز مانا نیست. مانا؟ ماندگار؟ پیوسته؟ و شاید هم ارزش هر چیزِ مانده و نرفته در میزان رفتنی بودن اون باشه.

ولی از اینجا که من ایستادم، از پشت این عینک، شاید هم پشت این پنجره که رو به تابلوی "هفدهم"ه همه چیز شبیه رفتن‌ه. ولی کی میره؟ کِی میره؟ کجا میره؟ نمیدونم.

 

 

+مالکیت یا عشق بازی؟ و مرزشون؟

++ وضعیت تمام زندگیم شبیه همه چیز خوب هست و نیست ه. ولی من از فهمیدن دلیل اون عاجزم.

+++ غر دارم. عشق هم دارم. خیلی چیزای دیگه هم دارم.

۴+ اره واقعا آرزو می‌کردم این حقیقت رو نمی‌دونستم.

۵+ غزل شماره فلان (چرا حافظ اینجوری میکنه؟ رسما مسخره‌م کرده.)