- ساناز هستم
- جمعه ۱۰ مرداد ۹۹
- ۰۳:۰۱
به قول نیما جون: هست شب یک شب دمکرده و خاک رنگ رخ باخته است. هست شب. آری شب...
شب در کنه خودش زیباست. وقتی همراهی میکنه با حسها زیباتر هم میشه. مدت هاست شبزی نیستم و از این موضوع غمگینم. سر شب تصمیم گرفتم که امشب شبزی باشم ولی نتونستم. به نظرم میاد بیش از چیزی که فکر میکنم درگیر مبتدیجات شدهم و ذهنم آشفتهتر، نابسامانتر و شاید حساستر از تمرکز برای هر چیزی شبیه فکر کردن یا مطالعهست.
اونقدر رفتن در لحظه لحظهی فکر و لحظههام جریان داره که اصولا شاید انتظار دیدن یا تفکر به چیزی جز اون ممکن نیست یا انتظار بیهودهایه. خودم هم نمیدونم چجوری حرف زدن دربارهش انقدر راحت شده. شاید به دلیل ماهیت این فاز. هر چی. مهم اینه که حسش میکنم. یا مثلا شاید تفکرِ :"از پسش برمیام" یا مثلا "میدونم سخته ولی درستش اینه." درست؟ درست قطعا این نیست. ولی چاره دست من نیست. شبیه دکتری هستم که از اتاق عمل بیرون میاد و سرشو تکون میده و میگه :"متاسفانه ما همهی تلاشمونو کردیم ولی کاری از دستمون برنیومد. خدا بهتون صبر بده."
حس میکنم خودم رو بابت کم گذاشتنها، نواقص یا کاشها اذیت نخواهم کرد. انگار در عدم اونها هم اوضاع همینه. غم؟ به میزان زیاد. ترس؟ فراوان. عذاب؟ بینهایت. تنهایی؟ رو به آسمان. ولی چه میشود کرد؟ شاید با گفتن واژههایی شبیه تقدیر و قسمت و کوفت و زهرمار باید خود را آرام کرد.
+ خود بودن چیه؟ شاید نهایتا سانسور بخش های مختلف خود. یا تلاش برای کسی بودن که دوست داریم خود ما اون باشه.
++ انسان در جستموی ابدی برای یافتن معشوق ازلیه. یعنی باید باشه. حالا ممکنه اون رو در بیش از یک نفر بیابه؟ نظر من اینه که خیر. یکیست و جز او نیست. منتها ممکنه براوردش اشتباه باشه. حالا کِی میتونه بگه کدوم رخداد زندگی حقیقته؟ افرین! وقتی دور از اتفاقات، دور از رخدادنها ایستاده و داره مینگره. دوری در بعد زمان. شااااید موقع مرگ. یعنی فیالواقع حتی این قضیه به نظرم نسبی میاد.
+++ شین به نظرم پرتوقعه. قبلا یکی بهش گفته که پرتوقعه. ولی خب مثل هر کس دیگهای شین از شنیدنش خوشحال نشده و اعتقاد داره که نیست. اما من نمیدونم مرز بین توقع و حق کجاست. دوست دارم درست اون وسط وایستم. پرتوقع بودن نفرتانگیزه و جایی که حق نادیده گرفته بشه ظلم به نفسه.
۴+ من از صدای بلند، لحن تند، عصبانیت و خشم موجود در صوت،چهره،حالات و حرکات و حتی تندی نگاه هر انسانی میترسم و منزجر میشم. در لحظه قلبم میشکنه و میتونم مثل یه بچهی ۳ ساله (چون عین ۳ سالشه و وقتی از کسی ناملایمت حس میکنه درجا ناگهان و غیرمنتظره میزنه زیر گریه) بشینم و زار بزنم. یا حداقل بغض کنم.
۵+ متاسفانه تعداد پارامتر های تابع اونقدر زیاد و خارج از توان منه که نمیتونم. انگار من باید تنها باشم و در تنهایی خودم آدم بهتریم.
۵+ تنهایی انواع مختلفی داره. انسان در زمانهای مختلف به تنهایی های متفاوتی در درجات متفاوت فضیلت و رذالت نیاز داره. مثلا ممکنه انسانی به تنهایی برای دیدن فیلمهای مستهجن (!) و ِغیره (!) نیاز داشته باشه. این تنهایی هم قابل پذیرش هست ولی محترم؟ خیر! زیباترین تنهایی من شبزی بودنه.
۶+ انگار واقعا من در تنهایی آدم بهتریم. حتی زجر موجود در اون منو به سمت جاهای بهتری میبره. کمال شاید. انگار تلاش برای بهتر بودن، دونستن، زیبایی و داشتن، در حضور عوامل از بین برنده تنهایی، برای منِ درگیر جزئیات شونده ممکن نیست.
۷+ تا ابد انگار دلتنگ عاشقیهای خالص تکرار نشونده خواهم بود. دلتنگی ارضانشدنی.
۸+ مقدار لایتناهی زجر و ضجه.