- ساناز هستم
- يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۹
- ۲۳:۴۲
اگه امروز رو با همهی حسهاش، بالا و پایینهاش ثبت نمیکردم خسران بزرگی میشد تا ابد. ابدِ ابد که نه، محدودهای از ابد که به اپسیلون میل میکنه و شامل زندگی باقیموندهی من میشه. راستش حتی اینکه آخرِ این شب از این روز خاص اشک میریزم هم به طرز عجیبی شبیه زندگیه برام. با همهی حسهای خالص اون.
اولین بیمارم دختر ۱۸ ساله ساکن محلهی "ی" (محلهای آشنا برای من و دور از همهی دنیا) بود، آروم، راضی و همواره متشکر، بی توقع و پرفکت. من پر از استرس و با سعی در حفظ ظاهر سعی کردم ارتباط های اولیه رو برقرار کنم. باید اقرار کنم که تسلط کافی رو محیط نداشتم ولی کیه که اولین بار که کاری رو میکنه مسلط باشه؟ ترسیدم. نکنه به اندازه کافی خوب نباشم؟ نکنه دِینی از چیزی بر گردنم بمونه؟ نکنه اشتباه کنم؟ نکنه کافی نباشم؟ نکنه؟ نکنه؟ نکنه؟ دلم خواست همواره کافی و فراتر از کافی باشم. همواره حرفی برای گفتن داشته باشم. همواره بتونم. کاش بتونم.
زنگ زدم به ه. به "خنگها" گفتم. به مامان و بابا هم گفتم. بعدتر ابجی هم زنگ زد. و همهی حسهای خالصی که از شریک کردن آدمها گرفتم همهچیز رو قشنگتر کرد. حس کردم بابا ممکنه اشک بریزه و این یکی از وصف ناشدنیترین لذتهای زندگی منه.
بعد از یه کم خوشحالی از همهی حس بزرگتر شدن و "مسئولیت" به خویش و دیگران ترسیدم. تصمیم گرفتم و خواستم.
و برای اولین بار رفتم کلاس زبان. تجربهی عجیب با ادمهایی عجیب و متفاوت. بعضی اوقات لذتبخش و بعضی اوقات خستهکننده. در مجموع رضایت بخش.
شبتر شیرین و تلخ. و پر از اشتباهاتِ پوچ، نباید های تباه کننده، حیف کننده و حتی بیدلیل. حقیقت اینه که من هنوز برآورد درستی ندارم. میترسم. یقین خوبی دارم از درست بودن باورهام فلذا بسیار از دست رفتن اون غمانگیز و خسران خواهد بود. یا همون "حیف"ه.
+تو کلیت امروز واکسنِ یاداور هم جا میشد. و دست درد مختصر حاصل از اون.
++ این متن حاوی مقادیر زیادی روزمرهی شخصی و بیفایده برای خوندنه. شاید صرفا مناسب ثبت در یک دفتر شخصی. ولی من بیحالتر از قلم در دست گرفتنم. فلذا همین است که هست.
+++ الف در فاز بدی از زندگی گیر کرده. کاش میتونستم دستشو بگیرم بیارمش بیرون.
۴+ هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار / کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
۵+ امان از عمق حسها در من.