ده یازده روزی از اومدن پاییز میگذره. من امروز متوجهش شدم. امروز هوا سرده. کسی نیست. بوی سیگار ملویی از تو خونه میاد. سیگاری که این دختره می‌کشه و عصبیم می‌کنه. امروز کسی رو دوست ندارم. عصر تو کوچه، دقیقا توی همین هفدهمین کوچه‌ی این خیابون، که از سرش تا در خونه دقیقا ۲۲۰ قدم راهه، جلوی اون خونه‌ی قدیمی، انگار که کسی توش زندگی نکنه، براش دل نسوزونه و همه آشغالاشونو بریزن جلو در اونا، کلی برگ پاییزی بود. حتی صدای خش خش برگ‌ها عاشقانه نبود. خشن بود. شروع یه جنگ بود با کلی بی‌مهری. دوست داشتن مفهومی نداشت. همه چیز در تنهایی بود. در تنهایی معنا پیدا می‌کرد. امروز مفهومی برای دوری از مامانم نداشتم. مفهوم قابل بیان و با ارزشی. دلم محبت بابا رو خواست. دلم زشتی‌های اتاقم رو خواست.

 

+ حجم غم امروز که بغض هم نمیشد با یه دنگ به گوله گوله اشک تبدیل شد.

++ حس در اشتباه بودن تهوع اوره. نیاز دارم خدایی که میپرستم اطمینانی رو تو قلبم از هر قدمم بهم بده.

+++ نگِرِو ستینِم...