قلبم روزهاست که عادی برخورد نمی‌کنه. اونقدر غیرعادی که خودم حس می‌کنم زیاد و یا شدیدتر از همواره ست و عدد‌های روی فشار سنج میگن کند‌تره. لیلا میگه استرس داری. من چیزی حس نمی‌کنم. کانسپت مرگ به شکل یه تابع متناوب با دوره‌ی تناوب چند ماهه تبدیل به کانسپت اول زندگیم میشه. نه اینکه من بخوام، اون میخواد که بشه. اینکه فعل خواستن رو برای یه مفهوم مثل مرگ (به عنوان یک مفهوم و نه اتفاق) صرف کنیم، چیزی جز تحویل گرفتن خودمون نیست. چرا مرگ باید چیزی رو برای من بخواد؟ خلاصه، چه من بخوام چه اون، ناگهان از در و دیوار می‌باره. شجریان می‌میره. قلبت غیرعادی برخورد می‌کنه و به مرگ خودت فکر می‌کنی. صالح‌علاء میگه: "مادرم میگفت: پسرم مادران نمی‌میرند. کبوتر می‌شوند و پرواز می‌کنند و برای دلتنگی بچه‌هایشان غصه می‌خورند." و وی میگه: "یه مرحله از فهم زندگی مرگ پدر یا مادره". خب حالا این مرگ نیست که می‌خواد ناگهان کانسپت اول زندگی من بشه؟ 

بذارید من همچنان پای فکر خودم باشم. مرگ پَست‌ه. مرگ بابا می‌تونه برام حسرت‌بار باشه. و این هیچ دلیلی جز عشق خالصی که ازش دریافت می‌کنم نداره. از جنس عشق‌هایی که نمیشه از هیچ وجودیت دیگه‌ای گرفت. ممکنه غصه‌ی اطرافیان هم برام غصه‌آور باشه. و احتمالا نه بیشتر. ولی مرگ مامان؟ حرفشو نزنیم. مرگ من؟ مرگ وی؟ حرفشو نزنیم.

 

+ تنهایی حاصل از مردن دیگران

++ به هر حال کانسپت مرگ از کانسپت‌های دیگه ای که می‌تونیم بهش مشغول شیم بهتره‌.

+++ نبودن و عشق‌بازی با جای خالی یا بودن و کشمکش‌ها با بالا و  پایین‌ها؟ ره اولی به کمال نزدیک‌تره‌. بیهودگی در جزییاتِ بودن موج‌ می‌زنه. در واقع بودن در کلیت مثبت و در جزییات پر از منفی‌هاست.

۴+ پذیرفتن و پذیرفته‌شدن بدیهی‌ترین شرط‌های همراهی هستن. گمانه‌زنی درباره کیفیت‌های موجود و ناموجودی که ممکنه جزیی از پذیرفته نشدن باشه آزاردهنده‌ست. اون هم برای منی که گاهی اوقات از روی عمد ویژگی‌هایی از خودم رو که مطلوبم نیستن می‌کنم تو چشم آدم‌ها تا خیالم راحت باشه چیزی از خودم پنهان نکرده‌م. یا موجودی بهتر از خودم به دیگران نشون نداده‌م. (نه هر دیگرانی) اما در نهایت هر چیزی جز من که به من متصله نهایتا یک ویژگی‌ه. پذیرفتن همراهی با فرض پذیرفته نبودن ویژگی‌ها، من و همراه و همراهی رو زیر سوال میبره. و گمانه زنی درباره ویژگی پذیرفته نشدنی از سوی همراه (هر ابعادی که این همراهی میخواد داشته باشه: رفاقت، عشق، همکاری، هم‌خانگی و...) دیوانه‌کننده ست. حقیقت اینه که من و همراه رو همزمان تو چشمم پایین میاره.

۵+ یک دیوانه در من زندگی می‌کنه که مدام نگران‌ه در زندگیش خسران اتفاق بیفته. نگرانه در آستانه ۳۰ سالگی جوانی‌م رو از دست داده باشم. در آستانه ۴۰ سالگی‌م شور و امید. مدام نگران از دست‌دادن‌ه. نگران مدیون روزهای از دست رفته بودن. و این دیوانه لذت من از زندگیم رو کم می‌کنه.

۶+ شب‌های دیدار اگر حقیقت نیست، لذت عشقی که می‌چشم اگر حقیقت نیست، لبخند و اشک و حس‌ها اگر حقیقت نیست، اگر همه چیز به سادگی زوال‌پذیره، حقیقت چی می‌تونه باشه پس؟ اگر حقیقت تنهایی‌ه باید با آغوش باز پذیرفت. اگر مرگ‌ه در لحظه دیگه ازش نمیترسم. اگر حق‌ه می‌پرستمش.

۷+ شناختن فلانی اینو به نظرم میاره که یه کتگوری از آدم‌ها برای زندگیشون قصه می‌نویسن. قصه‌هایی با کارکترهای معلوم و بازیگرهای نامعلوم. و دل‌بسته‌ی آدم‌هایی میشن که به نظرشون می‌تونن بازیگرهای خوبی برای نقش‌های قصه‌شون باشن. فکر می‌کنن که در نبود اون آدم قصه به هم خواهد ریخت. اما در واقع نبود اون آدم فقط یه فاصله‌ست برای پیدا کردن بازیگر دیگری برای همان نقش.

این دل‌بستگی لزوما عشق نیست. قصه‌ میتونه قصه‌ی رفاقت، شغل و هم‌کاری، خانوادگی یا هر چیزی باشه.

و این به نظرم مسخره‌ترن شیوه‌ی تعامل با آدم‌هاست. گریم کردن برای آماده شدنشون برای نقششون تو زندگی ما. سعی می‌کنم تو این کتگوری نباشم.

۸+ بیهودگی تو اتاق من تن لشش رو همواره روی میز پهن می‌کنه.