- ساناز هستم
- چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹
- ۲۲:۴۰
شاید در ابتدای خودشناسیم باید به این اعتراف کنم که من میتونم مجموعهای از حسهای متناقض باشم و ریا نکنم. یعنی همزمان درصدی از دوست داشتن و نداشتن رو داشته باشم و واقعا هر دو رو داشته باشم. بی ریا. بی دروغ. مثلا همین تراپیست محترم. در عین اینکه ازش خوشم نمیاد ازش خوشم میاد. یعنی نمیدونم کلا میشه تراپیست ها رو دوست داشت یا نه.در عین اینکه از کمکهاش آگاهم میتونم به خیانت بهش فکر کنم.
چجوری انقدر راحت میتونه تشخیص بیماری رو آدمها بذاره و ذهن منو درگیر کنه؟ چجوری میتونم کمکشون کنم؟ چجوری میتونم انقدر در جریان گذر زمان نباشم؟ چجوری میتونم در این جنگ بین خودم بودن و نبودن بازنده باشم؟ و در هیچ لحظهای حسی شبیه خودم بودن نداشته باشم؟ خود من کیه؟ هویت چه کوفتیه؟ تلفیق من های در موقعیت های مختلف چیه؟ مواجههی من های در موقعیت های مختلف چه ترومایی خواهد داشت؟ چی سرجاش نیست؟ چی انقدر ترسناکه؟ من چی میخوام؟ و چرا نمیتونم بخوام؟ از چی فرار میکنم؟
+ اولین پناهگاه شرههای آب زیر دوشه.
++ خواب میدیدم و حسی که از اون خواب به یاد دارم اینه که مامانم مطلقا دوستم نداره. وحشتناک بود.
+++ پارسال این روزها؟ عجیب ترین و فراموش نشدنی ترین روز های زندگیم بودن احتمالا.