- ساناز هستم
- پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰
- ۰۲:۳۱
مدت ها و شاید قرنهاست حس گم بودن دارم. حس آگاه نبودن به گذر زمان، حس کنترلی بر اون نداشتن، حس منفعل بودن، حس دایما کم بودن، خواستنی نبودن و اینجور حسها. یا هر انچه که ریشهی این حس ها در وجود من بوده اونها رو در من تلقین کرده و من رو به جستجوی اونها واداشته تا متقاعدم کنه کم هستم. مثل حالتی که از درد نامعلومی در لثه هامون لذت میبریم. لذتی از خسته بودن، رو به زوال بودن، درد کشیدن، و تمام شدن. راستش همهی این خیلی هم چیز بدی نیست. تمام شدنی که از اون لذت ببریم؟ فبها. ولی همهی این حالات یک چیز رو از من میگیره: خیال! خیال بافتن یا حتی شکافتن خیال بافتهشده به اندک امیدی، حال خوشی، پیدا بودن در خودی، اندک حس خوبی به خود که بتونی در خیال خودت رو در جایی فراتر از آنچه شاید جا بدی، و لبخند! نیاز داره. امشب حس کردم آینده و جادویی بودنش رو دست کم میگیرم. میترسم از خیال نبافتن، میترسم از خیالی نداشتن، میترسم از این حال بد. امشب دلم میخواد زندگی کنم. دلم میخواد به این بیهودگی ها نه بگم. دلم میخواد بایستم، سینه سپر کنم، من نه آنم بگم، خیال های جادویی ببافم، در همون خیال ها زندگی کنم و دونه دونه رنگ ها رو بردارم بزنم رو سیاهیها. خیلی کودکم. ساناز هستم ۴ ساله. ولی من راز شببو ها را میدانم.
+ تا پیدا کنم خورشیدم را...
++ وقت هایی که آدم خوبی بودم هیچ روزی بدون خیال بافتن نمیگذشت.
+++ دلم برای شهر خیالیم تنگ شده. گاهی به زندگی توش فکر میکنم.
۴+ من از بزرگ شدن میترسم. از اینکه نتونم خیال ببافم. یا برای تحقق خیال ها دیر بشه.