- ساناز هستم
- سه شنبه ۲۱ دی ۰۰
- ۱۷:۰۲
من برای این غم آماده بودم. مدتها بود هر چی لازم داشتم چیده بودم تو این چمدون و منتظر بودم. منتظر بودم که پرت شم تو این مالیخولیا. یه نقاب هم تو چمدونم گذاشتم. نقاب همیشگیِ دختر قوی.دختری که داره زیر این نقاب ترک برمیداره. دختر در ضعیفترین حالت خودشه ولی همچنان مجبوره نشکنه. دختر از همهی عالم بیزاره. از آدمها، مفاهیم، شعارها، رویاها، آرزوها... . دختر نمیتونه با هیچکس حرف بزنه. دختر از جنگیدن خستهست.
+ سکوت این صندلی با من حرف میزنه. من از حرف زدن بیزارم. حرفهای بیهوده مغزم رو خراش میدن و منو از خودم بیزار میکنن. حرف باهوده هم بلد نیستم. در واقع هیچوقت حرف درخوری برای زدن نداشتهام. از هر موقعیتی که مجبور به حرف زدن باشم بیزارم. زمانهای خیلی خیلی خیلی دور دوست داشتم داستان بنویسم. امروز؟ اندازهی کلاغ روی این درخت حرف برای گفتن، داستان برای ساختن، کلمه برای به زبان اوردن ندارم. من سکوتم.
++ لازمهی همراهی همهی آن چیزیه که من نیستم. چیزی که من نیاز دارم هم همهی چیزیه که هیچه.
+++ با همهی حرفها و حسهایی که تجربهشون کردم و میکنم حس زنده بودن دارم. مردهای که حس زنده بودن داره. از این لحظه من با حسهای درونم زندهم. مثل اون وقتها.
4+ هر گرفتار که در بند تو مینالد زار / میبرد حسرت صیدی که گرفتار تر است