- ساناز هستم
- شنبه ۷ اسفند ۰۰
- ۰۲:۲۷
از اینکه هنوز برام تموم نشده خشمگینم. از اینکه به این فکر میکنم که یه قلب تو یه کامنت میتونست امنیت بیافرینه و محافظهکاری اجازه نمیداد خشمگینم. از اینکه در سختیهای شخصیم همواره تنها بودم و ترس قضاوت شدن یا از دست دادن باعث میشد ضعف ببینم و بیان نکنم خشمگینم. از اینکه میتونستم ترسم از جنگ رو زار بزنم و نمیتونم خشمگینم. از اینکه آدمهای سمی رو باید تحمل کنم و تحملشون به نظر میاد تاثیر مستقیمی در زندگیم خواهد داشت خشمگینم. از ترسهای عمیقم که هیچکس هرگز نفهمید و نمیفهمد خشمگینم. از زخمهام خشمگینم. از اینکه همههههههی تلاشش رو کرد که منو بترسونه و یکی نشیم خشمگینم. از روزها، شبها، آدمها، حرفهای بیمعنی، وعدهها، فکرها، آینده و همهچیز خشمگینم. خستهام. ضعیفم. و برای هیچ کدوم راهحلی ندارم. برای ادامه دادن این بازیِ قدیمی و امید داشتن هم خستهم. باید بپذیرم که اگر درست بودن بود، باید میبود. باید راهحلی مییافت. خودخواهی رو باید ببینم. چشم باز کنم و بدم بیاد. باید بالا بیارم روی همهچیز. روی هر چیز سادهلوحانهای. من فقط خستهم. واقعا از همهی آدمهایی که در زندگیم تجربه کردم یا میکنم خستهم.
نیاز به امید به خودم دارم. به فقط خودم. به شخص خودم. مثل همون موقعها که سخت تلاش میکردم. نجات خودم رو، امید و بالا رفتن رو فقط در یک چیز میدیدم. سخت درس خواندن و موفقیت در کنکور. همهی اون روزهایی که برای کنکور اول تو راه پشت بوم درس خوندم. و به کسی نگفتم. برای همهی روزهایی که تو واحد خالیِ ساختمون برای کنکور دوم درس خوندم. امیدم فقط به خودم بود. نجات رو در خودم میدیدم. زمان گذشت و بازی های زیادی به من نشون داد. لازمهی فقط به خود امید داشتن رهایی از امید به دیگرانه. هیچ امیدی به دیگری نداشتن هم تنهاییه و هم دوری و غریبگی. مدتی به خودم مهلت میدم. یه روز صبح قول میدم که هیچ امیدی به غیر نداشته باشم. از اون روز میترسم.
++ ضعف هام رو گفتم و تموم شدم. امیدوارم یه روز یکی منو با همهی زشتی و َضعفهام، با همهی آنچه هستم، با تلاشهام، با دایرههای اخلاقیم با همه چیزم بپذیره و دوست بداره. و اونروز بفهمم نباید بترسم از خودم. چقدر بیهوده حیف شد. چقدر همهی این تصاویر جلوی چشمم حقیقته و حقیقت زشته. اون تابلوهای حرفهای قشنگ واضح بود موقتی و وابسته به هیچ و پوجه. حس من به من دروغ نمیگه. وابسته به هیچ و پوچ بود. وابسته به عواملی خارج از ما. وابسته به ندیدن و تنها بودن. دقیقا شبیه نقطههای شروع دور شدن. شبیه شبهایی که نیمهی شب باید وداع میکردیم که شب را در خانههای جدایی صبح کنیم. چرا؟ نمیدانم. که ترسم از این وداع و آن خوابهای تلخ را هنوز دارم. که عید پارسال بود و زهر شد. که خواستم برویم خانه چای بخوریم و مغلوب نظم فکریای که تغییرش آشفتگی داشت شدم. که من چقدر آشفته بودم و هستم و کسی ندید. که من باید خودخواه میبودم و میدیدم و توی چشم میکردم.
+++ یعنی واقعا تموم شدم؟ ترسناکه ولی قابل پیش بینی بود برام. همان به اصلا. من که میدونستم اینطوری میشه دیر یا زود. هر چه زودتر به.
۴+ خستهم سلطان. از این وضعیت خستهم. نیاز به روحیهی شاداب سانازی دارم. خداوندا همان ده. کاغذ بازی و بردگیم بازی ده. دختر قویِ شادی که تو ذهنم از خودم دارم ده. آن ده که آن به اصلا. من از اصرار خیری ندیدم.
۵+ یکی از لحظات سخت زندگی پوچ شدن هیروهاست. من خیلی وقته هیرویی ندارم و این بده.
۶+ خوابِ تِ بینم.