- ساناز هستم
- شنبه ۱۴ اسفند ۰۰
- ۱۲:۲۶
همه چیز حیفِ حرفهای فلسفی و مایوسِ صد من یک غاز شد. حرف های بیهوده و بیربط به ما. آیا این حیف به مرور کوچک یا بزرگ نخواهد شد؟ برای زور دوباره هر زوری داشتم زدم و وی هیچ. دو ماهِ مطلقِ هیچ. تلاش های پیشین؟ بعله ساناز جون مگه من مدتها نبود که به دلیلِ این حس عذاب وجدانِ تحت آزار قرار دادن فرار نمیکردم از همه چیز؟ مگه این فکر همیشه وجود نداشت که من دارم تلاش میکنم و تو نه؟ که من نمیدونم من چه نمیکردم؟ نامه نمیدادم؟ هیچ ربطی نداره. بینظمی من بود و لاغیر. که بارها توضیح دادم. که من هم خاطراتِ زیادی دارم از حسهای موقعیتی که حس دوست داشته نشدن بود ولی میدونم حقیقت نبود یا شایدم من اشتباه میکنم. درسته تفاوتها بسیار بزرگ بودن. منم به این رسیده بودم.
+ همه چیز زیر سر یه جملهی بیخوده. که میدونم بیخود بود و دور از حقیقت بود و نباید زده میشد و عذر هم خواستم. ولی آن کس که حرف ها در ذهنش پاک نمیشوند فقط من نیستم.
++ قصد داشتم دیگه ننویسم ولی خالی میکنم که به قول وی زودتر "تموم شه".
+++ میگه نمیشد قبل از این که جواب آزمایش ها بیاد حرف بزنیم. وِیت. وات؟ همین الان هم من مسیج دادم و حرف زدیم. مگه قرار بود حرف بزنیم اصلا؟ چه حرفی رو در اوجِ حال بد من نزدیم؟ چه حرف هایِ دنیا روی سرم خراب کنی موند که روز تولدم نزدیم و در اوج بحران ها نزدیم؟ که داد زدم الان نه. که دو ماه بیهوده و بیخبر بودیم و میتونستیم چند روز هم به بی تصمیمی بگذرونیم و بگذاریم این بحران بگذره بعد تصمیم بگیریم. حالا این شبیه لباس سوپرمن پوشیدن های خواهرزادهمه.
4+ به ح میگم آخه ما آدم حرفهایی از جنس بی تو زنده میمونم نبودیم. فکر بی تو بودن زنده نمیذاره خیلی گنده بود. خیلی خیال راحتکن بود. چجوری ممکنه اون قله ناگهانی روی سرم خراب شه و یه درهی خشک و زشت جاش بمونه. از حس های مشابهی که در قالب کوچکتری تجربه کرده صحبت میکنه و تعجب میکنیم از حس های انسانی مشترک.
5+ مهربونیِ آدمها رو اگه نداشتم سختتر میگذشت.
6+ از همهی آدمها بیزارم و دیگه از هر بودنی خستهم. از آدمها منزجرم و میخوام رو تک تکشون به حرف ها و فکرها و غیرقابل تحمل بودنشون بالا بیارم. از هر زور زدنی برای هرررر چیزی خستهم. اصل تنهاییه و خواستنی تنهاییه و به هیچ قیمتی این رو تعویض نخواهم کرد. قولِ سانازی.
7+ خیلیییییی وقتِ پیش همه رو از شبزی پاک کردم. چند نفری متوجه شدن و با وجود بیابون بودنش ازم پرسیدن چرا. اگر دور نبودیم چرا نفهمید...
8+ فال آخر رو با همهی حسهای عمیقم و در اشکها گرفتم و غزل شماره 151 حافظ. میم برام فال گرفته و غزل شمارهی ۲۱ حافظ.
9+ راستی یه چیزی... در این سسه این جوریم باز میشه و سوژه خواهی بود... چه مکالمههایی اسماعیل.
10+ واقعیت اینه که من کشته مردهی اینجور عاشقیم. بودنها خراب کنندهن. درسته. خیال خیال خیال. همیشه از بودن و خود ها ده هیچ جلوتر و شیرینتره.