من آدم اشتباهم. آدم اشتباه خودم، زمان، مکان، روابط، انسان‌ها و در یک کلمه همه‌چیز. اشتباه بودن جالبه. مدام می‌خوای دیگران تایید کنن که تو اشتباه نیستی.چون می‌دونی هستی. مدام تو ذهنت می‌جنگی که بگی دیگران اشتباه هستن ولی خود تویی که اشتباهی. انقدر اشتباه میشی که دیگه اشتباه جزیی از چیزی نیست، یه کلیت‌ه. یه روزمره‌ست. خود تو و دنیاته. من خیلی اشتباهم. من عموما اشتباه بوده‌م. امیدی به اشتباه نبودن هم ندارم.

 

+ احمقانه‌ست که هنوز باورم نشده. کاش می‌پرسیدم دقیقا چقدر باید بنویسم تا تموم شه؟! دقیقا چقدر نوشت تا تموم شد؟! اصلا نوشت و تموم شد یا ننوشته تموم شد؟! احمقانه‌ست که هنوز فکر می‌کنم، که تو ذهنم راه‌حل پیدا می‌کنم، که حرف می‌زنم. خیلی احمقانه‌ست. 

++ می‌گفت حرف از آینده نمی‌زدیم، چون پر از ایراد بودیم. ولی پر از ایراد بودیم چون حرف از آینده نمی‌زدیم. من گنگ و دور و گم می‌شدم و در نتیجه خراب میشد. چون محو و تار بود، چون حرف از آینده "حالمون رو خراب می‌کرد". پس آنچه موجود بود در جایی محو می‌شد. پس در نقطه‌ای نیست میشد، پس پایان داشت. مگر چیزی وحشتناک‌تر از وحشت از آینده و نگرانی مدام براش وجود داره؟! و همه‌ی این‌ها به نظرم بیخود بود. به دلایلی غیرملموس. شاید من دلایل ملموس‌تری داشتم برای ترس. شاید دوگانگی من و مواجه‌شدن با اون، وحشت بسیار بزرگ‌تری بود. چرا هیچ‌وقت نتونستم با آسودگی ضعیف باشم؟ چرا همین‌که خواستم ضعیف بودنم رو بروز بدم، اولین جایی که بعد از بارها دادن زدنِ اینکه: "دور هستم" گفتم که از دو پارگی زجر می‌برم همین نقطه‌ی پایان شد؟! چه چیزی بود در اون حرف‌ها که تبدیل به فاصله شد؟ من حرف‌های بدتری نشنیدم؟! چه قطعه‌ی پازلی در فاصله افتادن بود که به اون نقطه ختم شد؟! چه چیزی در من حل نمیشه؟! 

+++ چقدر دوست دارم بدونم که تک تک قطعات پازل چجوری چیده شدن. چقدر احمقانه‌ست که فکر می‌کردم شاید رفتن بهترین راه‌حل برای آینده باشه. چقدر مسخره‌ست که هرگز حرف نزدیم. چقدر مسخره‌ست حرف زدن درباره‌ی همه‌ی این‌ها. چقدر بدیهی و غیرقابل بحث به نظرم میاد. چقدر حس‌های متناقض و چیپی هستن این حس‌ها. چقدر درست و غلط به نظرم توشون بسیار واضح میاد. 

۴+ چقدر سخته تحمل. و من منزجرم از هر حسی که من رو وادار به تجربه‌ی این روزها کرده. و می‌دونم که روزهای سخت تری در راه‌ هستن. و می‌دونم که با هر ابربهار اشک خواهم ریخت. و می‌دونم که فردا حرفی ندارم به اقای تپل بزنم ولی مایل‌تر از هر مایل بودنی هستم برای زار زدن پیشش. که می‌خوام بگم خفه شو و بذار فقط من حرف بزنم. که دوست دارم بدونم چه چیزی به ناگهان و مطلقا تغییر کرد؟! که باید دعا کنم بگذرن این روزا و تموم شه. که بیدار شم از این خواب. 

۵+ ع به ناگهان گفت میشه نری خونتون و زار زار گریست. این بچه‌ ژن دلتنگی رو از من به ارث برده و کاش نمی‌برد. که منم باهاش زار زار گریستم. که منم نمیخوام ازش جدا شم.

۶+ ۵ سال از روزی که پشت اون نیمکت‌ها نشسته بودم گذشته. دقیقا همون نیمکت گوشه کلاس طبقه‌ی اول که مخصوص ترازهای بالاست. که جوان و امیدوار بودم. که هنوز دنیا برام پر از خواستن بود. که هنوز آرزو داشتم تا بسازم. پر از حس خواستن بودم. که هنوز ترس‌هام رشد نکرده بودن. که هنوز منزجر نشده بودم. که هنوز آدم‌ها و واژه‌ها و رویاها معنا داشتن. امسال که پشت اون نیمکت نشستم یک قدم تا زار زدن فاصله داشتم. هیچ اثری از منِ اون روزها در من نبود. من خسته‌م. من اشتباهم. من هیچ چیزی رو نمی‌خوام. مطلقا هیچ انسان یا احساس یا تجربه‌ یا هیچ کوفت‌ دیگه‌ای نیست که برام ارزش پشت این نیمکت ها نشستن، روز‌ها و شب‌ها تلاش کردن، فکر کردن و خواستن رو داشته باشه. هیچ چیز. و هیچ انقدر بزرگ شده که من رو بلعیده. که من هم ارزشش رو نداشتم و ندارم. ارزش اون حجم از خواسته شدن، تلاش کردن و فکر کردن. و حالا تنهایی در اوج‌ همه‌ی این هیچی لذت‌بخشه. 

۷+ بچه‌های کنکوری هر سال با علاقه‌ی زیاد استقبال می‌کنن. یه تعداد دختر گوگولی که دلت میخواد بغلشون کنی و بگی عزیزم، خوشبختی یا بدبختی تو در گرو این نیست. این جزئی از تو خواهد بود. که شاید خوب شدن نتیجه‌ش عامل بدبختی و بد شدن نتیجه‌ش عامل خوشبختی‌ت باشه. که بروز علاقه‌هاشون به من شیرین و حال‌خوب‌کن بود. 

۸+ تصور اینکه یک شبِ مشترک چقدر حاشیه داشته، چقدر هر حرف، هر حرکت، هر جزء و بودن من آزار بوده در عین آزاردهندگی آرام‌کننده‌ست. که چقدر اشتباه بودم. که پس لابد درست همین است. از تصاویر اون شب بدم میاد. چون اون تصاویر گولم زدن. رنگ و لعاب نشونم دادن و همه‌ش تاریکی بود. چون نتونستم خودم باشم و بیشتر باختم.

۹+ این حجم قاطعیت یک قطعه‌ی کلیدی پازل رو کم داره. مثل یه چشم از یه عکسِ اسب. یا مثلا یه قطعه از اسمونِ سیاه شب که جای خالی سیاهیش بخوره به چشم. و نبودنش رو نشه نادیده گرفت. یعنی پشیمون نشد؟ یعنی نخواست؟ یعنی هرگز انقدر کوچیک بود؟ یعنی واژه‌ها انقدررررر زود معناشون رو به این حد از دست دادن؟! من روزهااااا در انتظار واژه‌ها در نقابِ بِرِک منتظر بودم. ده روزی که من در جنگ بودم انقدر بزرگ بود؟! ارزش دوباره خواستن نداشت؟! انقدر غرور؟! من چرا انقدر شکستم خودم رو؟! من خیلی چیزا رو باختم. به حرف‌ها و فکرهای صد من یک غاز هم باختم. حیف.