- ساناز هستم
- شنبه ۲۴ ارديبهشت ۰۱
- ۱۰:۵۲
اینکه تو پایتخت، تو اوج شلوغی و سر و صدای ماشینها یه جایی به فاصلهی چند دقیقه از خونه هست که صدای آب، گنجشک، طبیعت و پاک بودن میده به من حس ترس میده. مسخرهست نه؟! ترس از اینکه نکنه نتونم تو مدت کم باقیمونده لذت کافی ببرم. چرا زودتر کشفش نکردم؟! چجوری بیشترین لذت رو ببرم؟! ولی خب ترس لایهی اول اکثر حسهاست. لایهی بعدی لذت، آرامش، لبخنده.
+ مینویسم که تموم شه.
++ برای منی که مسیر زندگیم رو طوری چیدم که نرم، این ترسها و اتفاقات بزرگترن. حالا باید به رفتن هم فکر کرد. ترسناکه. مطلقا ترسناک.
+++ گاهی برای هر آنچه از دست رفته یا میره پر از خشم میشم. برای هر آنچه که باید و نباید. پر از انزجار از اجزایی که میشناسم و درک نمیکنم. پر اززززز انزجار از هر چیزی خارج از درست بودن. از محافظهکاری، از توجیه، پنهان کردن، طمع، هوس، کافی نبودن. از اجزای خوابهام، از ناخودآگاهم، از دروغ، شک، حرفهای بیهوده، اعتماد و بیاعتمادی، خودخواهی آدمها. از همهچیز.
۴+ پیادهروی موعود نزدیکه. باید براش اماده شم.
۵+ پشمام از خوابهام میریزه. ولی چرا خواب هام تموم نمیشن!؟ خسته شدم از حس تکراری توی خواب. یحتمل این هم تقصیر گردالوعه.
۶+ قاب شام آخر واقعا آخرین شام ما شد. جالب و ترسناک.
۷+ نتیجهی بزرگ شدن خروج از دنیای فانتزیای بود که تنهایی اون تو بودم. واقعیت خشن و کثیفتره. آدمهاش عمدتا خاکستری تیرهن، تلاش میکنی خاکستری کمرنگتری پیدا کنی، غلط تنیده شده تو درست و برعکس. پذیرش این تصویر و خروج از فانتزیها شاید آدم رو از کلهپا شدن نجات بده.
۸+ دلتنگی برای لحظات اندکی از زندگی که اطمینان در قلبم بود. هر چقدر وهم. ترس از تکرار نشدن بعضی از حسها تا ابد. دلتنگی سفید رنگی که خیلی منه و هیچکس نیست. اکثر آدمها درکیازش ندارن. به معنای واقعی کلمه.
۹+ یه ترسی در دلم هست از نوشتن در اینجا. شاید درست نیست. شاید باید تموم کنم.