- ساناز هستم
- شنبه ۲۱ خرداد ۰۱
- ۱۰:۳۱
آدمها غلطن، حرفها غلطن، من غلطترینم. دنیای من ناامن نیست. دنیا ناامنه. من همهچیزم رو باختم. خودم رو، معصومیتهام رو، احساساتم رو، باورهام رو، امیدهام رو، تنم رو و چند تا چیز دیگه. هیچکس ارزش این رو نداشت. من حتی به خودم نباختم، به هذیانهای ذهنم باختم. نه یکبار. چند بار.
+ درسته، دوباره سانازِ همیشه که از همهچیز پشیمونه. من از زنده بودنم پشیمونم و حالا که آخرین چیزی که برام مقدس بود رو هم از دست دادم اگه میدونستم همین چند نفری که از عشقشون به خودم یقین دارم نابود نمیشن، قسم میخورم که این پشیمونی اخرین پشیمونیم میشد. که حالا فکر میکنم یه روز خواهد بود.
++ انزجار از همممممهی ادمها تو تک تک سلولهامه. من حتی به حرفهام به گردالو و به خودش باختم.
+++ همهی اینها از تاب من خارجه.
++++ حالا حس واقعیای که درک میکنم و باور میکنم عذاب وجدانه. پست و دون و ناخواستنیه. ولی به اندازهی همین درختها واقعیه.
۵+ امروز حس کردم نوازش نمیخواد نوازشم کنه. منم جاش بودم همین کار رو میکردم.
۶+ حتی باختم که خواستم دیگه ننویسم و نوشتم.
۷+ قابل درکه. من کافی نبودم. من برای یه شف که میخواد در موسیقی موفق شه و اجرا بذاره کافی نبودم. من برای کسی که از قهوه مزه میگیره کافی نبودم. میفهمم که نمایش دادن همهی اینها قشنگتر و جذابتر از با من بودنه. میفهمم که لذت بخشه و با من بودن لذت همهی این نمایش دادنها و جذب آدمها رو میگرفت. که من حتی هیچ وقت مورد درک واقع نشدم که چقدر برام جذاب و حسادتبرانگیزه و "منم دوست دارم اینطوری باشم" بوده و درک نشدم که مسیله نمایش دادن اونا نبوده. مسیله پنهان کردن من بوده. خیلی قابل درکه که حالا دنیا جذابتره.
۸+ اگه انقدر در قعر خودم نبودم نمینوشتم. فقط چند روز پیش بود که حس رهایی داشتم. اون رو هم باختم.
۹+ خستهم. دلم میخواد برگردم به اون خونه، تو اون شهر، به اون دختر کوچیک که معصوم بود و حتی نمیدونست معصومه. به اون من. و اونجا زندگی پایان پیدا کنه و هیچکدوم از چیزهایی که تجربه کردم رو نکنم.
۱۰+ مخاطب توییتها تو نبودی. این باختها هم مجموعهای از باختهام به آدمهای مختلف و به خودم بوده. من ادم مزخرفیم. من به قطعیات خودم هم باختم.