خسته و کلافه‌م از همه‌ی زخم‌های تنم‌. از همه‌ی حرف‌ها و آدم‌ها. از بیهودگی و پوچی‌ای که تو تک تک حرف‌ها و اکت ها هست. و از زخم‌ها همونقدر منزجرم که از خود تنم. 

 

+ توجیه نمیشم. خیلی حرف‌های بی‌دلیل و ناکافی‌ای زده میشه.

++ امنیت چقدر دور به نظر میاد دیگه برام.

+++ صبر نکردم؟ واقعا صبر نکردم؟ دو سال از دونستن گذشته بود و تمام مدت صبر کردم. صبر برای هر حرفی که نشون بده اوضاع و تلاش‌ها در جهت بهبودن. که نبودن. که هی تلنگری میخورد بهم که بفهمم چقدر تنهام و قرار نیست هیچوقت مورد پذیرش قرار بگیرم.

۴+ چرا همه‌چیز رو باید من میپذیرفتم؟ من می‌پذیرفتم و صبر میکردم که درست شه. همه‌ی این ها رو من می‌پذیرفتم و صبر و همراهی میکردم. پس من چی؟ درباره‌ی هر چیزی که به عدم امنیت من مربوط میشد هم من باید میپذیرفتم؟ می‌پذیرفتم که راحت نیست گفتن به چند نفر ادم که هیچ ارزش و جایگاهی تو زندگی ما ندارن؟ خب راحت نباشه. مگه پذیرش هر چیزی که من پذیرفتم و میخواستم بپذیرم و صبر میکردم براش راحت بود؟ این یک ویژگی رو هم تو میپذیرفتی و تلاش میکردی. اندکی از وضعیت راحت خودت (اگر راحت نبودن بود) خارج میشدی که بفهمم حداقل من اگه همه‌چیز رو میپذیرم حداقل این رو پذیرفته میشم. من با هیچ ویژگیم و ترسیم پذیرفته نشدم. همه چیز رو فقط من باید میپذیرفتم. من باید صبر و تحمل میکردم. که کردم. بی شک کردم. ولی حتی درک نمیشه که چقدر سخت بود و راحت نبود و پذیرفتم که راحت نیست و قطعا چهار تا کاری که کم‌ارزش بودن و میتونستن بهبود ببخشن خیلی راحت تر از این پذیرش بود. چقدر حتی بیان اینکه خواستم پترن عوض شه به نظرم چیپ میاد. چرا باید سخت و سنگین باشه؟ حتی اگر اون پترن با قصد مربوط نباشه به گدشته میتونه این ارتباط قابل درک باشه و به آسونی پذیرفته شه. هیچ بهایی نداره‌.

۵+ چقدر نامردیه این حرف. چقدررررررررررر گفتم که من هیچوقت به کسی بیشتر از تو نمیتونم اعتماد کنم. هرزه و لاشی؟ من تف کف دست کسی که حس میکردم هرزه‌ بود نمینداختم. در مجموعه‌ای از نامردی‌ها گیر کردم.

۶+ اشتباه کردم تعریف کردم. مثل همیشه همدلی نگرفتم. اشتباه کردم تا لحظه‌ی آخر از احساسم گفتم. در حالی که فقط غر و اتهام شنیدم. دوست داشتن کجای این ماجرا بود اصلا؟

۷+ خسته‌م خدایا. و هر روز خسته‌تر میشم. کاش بگذره و پاییز بیاد‌. نیاز به تاریکی شب‌ها دارم. نیاز به خشک شدن کامل دارم‌. ریختن همه‌ی برگ‌هام. همه‌ی احساسات و زجرها. نیاز دارم برم خونه و چند ماه بخوابم. نیاز دارم بابام بغلم کنه، مامانم بگه من قوی‌تر از هر بودنی پیشت هستم‌. نیاز دارم دیگه اجازه ندم کسی هیچ‌جور اسیبی بهم بزنه.

۸+ من واقعا تاوان چیزهایی رو پس دادم که خودم هم ازشون زجر کشیده بودم. که هیچکدوم انتخاب من نبوده. چیزی جز این نیست. و این بار سنگینی هست و خواهد بود.

۹+ مامان گفت زودتر تموم کن بریم یه دهات طرح. این زیباترین حرفی بود که میتونستم بشنوم. از الان لحظه شماری می‌کنم برای این اتفاق. روی همه‌ی گذشته با هر اتفاق و آدمی خط بزرگی میکشم و امیدوارم به زودی همه‌چیز از ذهن و قلبم پاک شه. دیگه دلتنگ دست‌ها و پاها نشم. دلتنگ احساساتم نشم. دلتنگ جزییات و کلیات نشم. من خیلی واضح بودم. واضح بودم که چرا نیاز دارم نباشیم. واضح بودم که میخوام تلاش کنم درست کنیم. واضح بودم در بیان احساساتم. واضحا تا لحظه‌ی اخر گفتم که دوست دارم. داد زدم. ولی چیزی جز تصاویر گنگ نصیبم نشد. و همه‌ی این‌ها دیگه خیلی کمه. دیگه نخواستنی‌ه این فرم از دوست داشتن. دیگه دوست داشتن رو در ادمی می‌بینم که فقط حرف نمیزنه‌. فقط منو متهم نمی‌کنه. از محدوده‌ی راحت خودش برای پذیرش من خارج میشه. منم همونقدر میشم که اون هست. احساسات من باارزش‌تر از بیانش‌ه. من چیزی رو از دست ندادم. چون خیلی بیش از توانم زور زدم. شاید قابل درست شدن بود ولی من میخوام پاییز شه و از ریشه خشک شه. تا اونموقع صبر میکنم و دور میشم. 

۱۰+ خیلی حل شدن در همون دیداری که من نتونستم برک رو تحمل کنم ممکن و اسون بود. خرجش بغل با محبت و گفتن درست میشه و درست می‌کنیم بود. شاید هم حرف زدن ددباره‌ی واژه‌هایی که اذیتمون کرده بودن. ساعت ها و روزها حرف زدن. مستمر و بی فاصله. خیلی بی معنی بود فاصله‌ خیلی بی‌معنی بود بدون حرف زدن تموم کردن. چجوری این بار رو تحمل خواهی کرد؟ بار زور نزدن برای درست کردن؟ شایدم خیلی راحت باشه، چون دنیای من خیلی فانتزیه گویا.

۱۱+ خدایا بغلم کن. سرد و تاریکه.