حس میکنم وسط دریا رو به آسمونم. همه‌ی راه رو تا لب دریا دویدم، تا وسط دریا شنا کردم و حالا این وسط اونقدر آرومه و آفتاب اونقدر مهربونه که می‌تونم بخوابم. می‌تونم اونقدری آروم بخوابم که چنننننند ساله نخوابیدم. حس می‌کنم اینجا اونقدر از همه‌ی آدم‌ها دوره که نیازی نیست بترسم. و حالا اونقدر شجاع هستم که از تنهاییِ وسط این دریا نمی‌ترسم. که منتظرم دستی رو که اندازه‌ی من خسته از دویدن و شنا کردن تا اینجا هست، اندازه‌ی من از این رهایی وسط دریا لذت می‌بره و ترس من از تنهایی رو با گوشت و خون می‌فهمه رو بگیرم. این لمس واقعی هر لحظه‌م رو با اطمینان پر می‌کنه. اشتیاق برای رسیدن به ساحل امنی که تو تنهایی هم هستیم و حالا با هم تو یه دایره و تنهاییم. 

 

+ دونستن آزاردهنده‌ست. حالا که می‌دونم همه‌ی حرف‌ها رو توجیه می‌بینم. حرف‌های فلسفی که پاپیون‌ زدن به واقعیت هستن. حقیقت اونقدر روشن و چیپه که به خود خوراندن و قبولاندن این سخته‌. جای احمق.ها گذارده شدن هم همونقدر مسخره‌ست. حالا از اون قطعه‌ی پازل اطمینان دارم.

++ به میم گفتم اونچیزی که خیلی آرومم کرد همین بود. دِینی به خود یا واژه‌ها یا گذشته و آینده نداشتن. با هر دیده‌ای نگاه می‌کنم یا کردم تقصیری در خودم ندیدم. هیچ. و همه‌ی زورم رو زدم. حتی حرف‌زدنم که منجر به فاصله و اتمام شد هم زور زدن بود. من همراه نبودم؟ نه من تنها بودم. من دور بودم. من شکاک بودم؟ نبودم و این عین حقیقت‌ه. امنیت واژه‌ی عجیبیه. ریشه در بلد بودن عاشقی، حس‌های واقعی، اطمینان، آینده، صاف و صادق و پاک بودن، و چندین ویژگی شخصیتی و هزار تا چیز دیگه داره(ف ابدا ادم امنی نبست و همه‌ی این ویژگی‌ها رو داره). امن بودن کار هرکسی نیست. من بلدم امن باشم و خب حالا میدونم که امن بودن اطمینان بخشه. شک؟ من شک نمی‌کنم، فقط درست و غلط رو واضح میدونم. و متاسفانه با وجود ابنکه شک دارم به خیلی از درست و غلط‌ها ولی مطمینم که منطق تو این باب درست حکم می‌کنه. من آدم هِیتری بوده‌ام؟ همین کافیه که خودم می‌دونم هیچ‌وقت در زندگیم دیده‌ی "آدم نشمردن کسی" رو نداشتم. شناخت من از خودم برام کفایت می‌کنه. واضحه اونقدر دور بودیم که اصلا انتظار ندارم من شناخته شده باشم. و شنیدن همین‌ها تیر آخری بر همه‌چیز بود. و حالا در رهگذار باد نگهبانی هم بر لاله‌ نیست. و حالا درد اونقدر گذشته که خلاقیت رفته. و اینجا جاییه که همه‌ی بهانه‌ها و حرف‌های فلسفی پوچ شدن. حالا دارم به چشمم می‌بینم حرف‌های پوچ رو. و برام تلخه که همه‌ی اینا عین روز روشن بود. و حالا باورم رو به همه‌ی قبل، میان و پایان ماجرا از دست دادم. و از دست دادن باور، این غم‌انگیز‌ترین بخش داستان منه.

+++ اپیزود اول: یک سری حقیقت رو گمان می‌زنم و می‌خونم،

اپیزود دوم: یک سری راز رو می‌شنوم.

اپیزود سوم: یک سری واقعیت و حرف و تغییر رو در چند ماه دیدم.

اپیزود پایانی: باور کردن مسخره‌ست.

 

۴+ بغل کردن خود‌.

۵+ دوست نداشتم هیچ‌روزی به این خوشحالی تلخ و غم‌انگیز برسیم‌. خوشحالی از تموم شدن. 

۶+ امیدوارم این بار این دست اشتباه نباشه.

۷+ آدم‌های کمی دوست داشته شدن رو بلدن. اونقدر دوست‌ داشته شده‌ن که وقتی دوست داشته میشن دنبال جایی برای دوست داشته نشدن نمیگردن. من گمان می‌کنم بلد بودم. امیدوارم همیشه بلد باشم.

۸+ حرف‌های دیگران. امان از دیگران که میدونم اینا حرفای دیگرانه. 

۹+ کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد