- ساناز هستم
- جمعه ۲۹ مهر ۰۱
- ۱۶:۰۰
به ناگهان غبار سنگین خاکستری رنگی جلوی چشمم راه میره، از دماغم میره داخل و تمام سلولهام رو میگیره. با هر سلولم به یه جمله فکر میکنم. یه جمله که نابودم میکنه. دلم میخواد مغزم رو دربیارم و بشورم. باید قوی باشم و کم نیارم. باید شاد باشم چون کسی آدمهای غمگین رو دوست نداره. یا شاید دو تا آدم غمگین با هم کاری ندارن. شاید باید به یه آدم شاد حسودی کنم که دوست داشته میشه. شاید هم باید فقط بخوابم که یه غروب جمعه بگذره و دوباره فراموش کنم.
+ من نه فسردهم، نه هیترم، نه به آدما از بالا نگاه میکنم.
++ احتمالا تو غروبهای پاییز، اونم غروب امسال تحمل سکوت ناممکن باشه. ولی من از زمستون بیشتر میترسم. از زمستون هراس بزرگتری دارم. امیدوارم زمستون امسال زمستون پربرفِ رهایی باشه.
+++ آخرین مهری که این پنجره برا منه و شبزی زیرش نفس میکشه.
4+ تنها چیزی که وقتی حالم اینطوریه بهم آرامش میده که آگاهم به خودم ولی دِینی به خودم و کسی ندارم.
5+ که گر بدو رسی از شرم سر فرود آری
6+ این نیز بگذرد. ولی خب...