- ساناز هستم
- دوشنبه ۱۷ شهریور ۹۹
- ۲۲:۳۱
دومین مریضم یه خانم میانسال بود. آرام و مطیع. این مطیع بودن هر چقدر هم که به کار ما بیاد منو غمگین و عصبی میکنه. خودم رو در یه بخشهاییش میبینم و فارغ از اون ضعف و سکوت ناشی از ضعف. دلم میخواد از خودم و بعضی آدمها بخوام حق های خودشون رو بشناسن. دلم میخواد فقر رو آتیش بزنم. میترسم از ناخواسته آسیب رسوندن.
اما حالا گوشهی این اتاق گیر افتادم. بین خودم و خودم و دیوارها. راهحلم تو خونه احتمالا یه کم اشک ریختن و بغل مامان میبود ولی حالا شنیدن صداش از دور فقط دلم رو تنگتر میکنه. موقعیتِ مشابهِ آ و غصهای که براش میخورم اشکم رو اشکتر میکنه.
تو این گیری که تو این اتاق کردم، تو این دیوارهایی که گاهی رفیقن و گاهی دشمن ، با این موسیقیِ تو گوشم، کتاب پروتز که جلوم بازه، با فکرهای جور واجوری که تو سرم هستن، با غم عظیم دلم، با شادی حاصل از داشتنها، با عذاب وجدان، با همهی حس بدی که الان دارم دلم فقط یک چیز میخواد. تنهایی. آزار نرساندن. شایدم مردن. مرگ در انتهای خودش پَسته. چون معلول چیز پستتریه شبیه زندهبودن. شبیه به دنیا آمدن. پس خواستن مرگ همونقدر پسته که تلاش برای زنده موندن. اما تلاش برای مردن پست تر از هر دو به نظرم میاد. و این میشه گیر کردن در یک اتاق. بی هواکش. بی پنجره. بی نور. ولی برای من این اتاق یه سوراخ داره تو سقفش. که هوا میاد، هر از گاهی یه نوری ازش میاد. نمِ بارونی. سوز سرمایی. و یه اطمینان از اینکه بیرون این اتاق نور هست، زندگی هست، میشه نفس کشید. گاهی به زندگی بیرون از این اتاق حسادت میورزم و نمیخوام که باشه. گاهی هم سعی میکنم سوراخه رو بزرگ کنم. الان؟ غمگینم از اینکه انگشت میکنم تو اون سوراخ، انگشتم زخمی میشه، از خودم بدم میاد و از هر آنچه بیرون این اتاق خودم رو محروم میکنم.
+ از خودم خجالت میکشم.
++ امینتر ندارم تو ذهنم. همین و بس.
۳+ من هنوز دِینم رو ادا نکردهم.
۴+ میخوام تا صبح اشک بریزم. این اشکها باید منو به جای درستی ببره.
۵+ که هیچ و هیچ و هیچ