نمیدونم اینکه مدام و در هر حال و در هر زمان و در هر مکان و در حضور هر کسی حس تنهایی میکنم چقدر طبیعی یا چقدر خلا درونی منه. ولی بیشک بولدترین واژهی این دوران یا شاید کلا زندگی من همین "تنهایی" باشه. من مدام حسرت یک برادر همراه و حامی رو با خودم حمل میکنم. مدام ترس از دست دادن دارم و امنیت رو در آدم های بسیار کمی مییابم. یا شاید در هیچکس نمییابم.
کی فراموش میشه از خاطرم این حجم ترس و گم بودن این روزها؟ کی فراموش میکنم اون شب رو؟ لحظه شماری طلوع آفتاب رو. ترس و تنهایی رو. بیپناهی و اشک ها رو. به خیر میگذره اصلا؟
+ ولی من واقعا تنهام. با هر دو دو تا چهارتایی. روز به روز هم تنهاتر میشم.
++ اونقدری که این چند وقت به واژهی مرگ فکر کردم برای خودم عجیبه. عموما انرژی و هیجان زندگی، خلق کردن و یادگرفتن یا ساختن مقدمتر بودن در زندگیم. اینبار نیست.
+++ هر ویژگیای از من، گاهی حتی ویژگیهایی که من به عنوان "ضعف" در خودم نمیدیدم یه روزی به روم آورده شده. کاش یکی دیگه میبودمی گفتم یا شنیدم بابتش. من؟ اصلا منی وجود دارم؟ آیا من ترجیح داده شدهام؟ آیا من هیچوقت امن بودهام؟ آیا همواره کسانی بیشتر از من خواستنی بودهاند؟ آیا دستیافتنی بودهام؟ آیا این بود آنچه سال ها خیال بافته بودم؟ آیا من اصلا موجود درخوری برای تحقق خیالهای خودم بودم؟ آیا خیالها ممکن بود؟ یا با تک تک جزییاتش سادهلوحی کودکانه بود؟ به هر حال آنکه یافت مینشود آنم آرزوست. یا به قول آلن جون و امیرجونِ وضعیت سفید همون کلوب و عضویت و این داستانا. چقدر حقیرم گاهی. شایدم همواره.
۴+ آهنگ زمینهی امشب هم این باشه: کابوس، آرمان گرشاسبی
دارد کابوس رفتن مرا، این تنها بودن مرا، شکنجه میدهد ولی نمیکشد...
۵+ امشبم ازون شباست. که ته نداره. سحر نداره. حس عجیب غیرقابل وصفی داره. که هم نم اشکی هستم، هم من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک، هم به هر چه میکشدت دل، از آن گریزان باش، هم دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم؟
۶+ من به کی بگم که نالانم از آدمها؟ که بعدا فکر نکنم اگه آدم دیگهای بودم نالان نبودم. به کی بگم غصه دارم از تک تک آدمهایی که روشون حساب باز میکردم؟ که بعدا خودمو زیر سوال نبره یا خودم نبرم که دارم بد تا میکنم با آدم ها؟ به کی بگم با خودم مشکل دارم؟ که بعدا باز علامت سوال رو نذارم رو خودم؟ که بعد یه ضعف به ضعف هام اضافه نشه؟ که بمیرم و تموم شم. که اگه مامان بمیره منم میمیرم.
۷+ تو این سریاله پسره که تو خیابون بزرگ شده بود میگفت چیزی که حسرتشو داشتم این بود که منو جای آدم بذارن. چه حس غمانگیزی.
۸+ تابلوها موندن دست یارو. دست قاب هفت. قاب فروشی خوشگلهی اون گردیِ وسط پارک لاله. لابد الان فکر میکنه اینکه انقدر عجله داشت چرا نیومد بگیره تابلوش رو. شایدم خرابشون کرده و نمیخواد سراغشونو بگیرم. ولی در تنگنای این روزها حتی یادم نبودن. حس عجیبی داشت وقتی بهم گفت اینو خودتون درست کردین؟ لبخند. لبخندِ بیچارگیِ تایید گرفتن از دیگران.
۹+ چرا نباید بترسم از بیپناهی و تنهایی؟ آینده مثل یه هیولای بزرگه که تمایلی ندارم باهاش بجنگم.
۱۰+ صدف نوشته که اولین بار ۱۴، ۱۵ سال پیش وقتی تو ایرانتایر مسابقه داشتیم منو دیده. و ازم بدش اومده چون همه ساناز ساناز میکردن. بعد هم تو دانشگاه عجیب بوده که من انقدر قابل برنامهریزیم. احتمالا دوران شکوه و شکوفایی زندگیم ابتداییم بوده. و هیچ کس نمیدونه و نخواهد دانست که همون سال و سال های بعدش من چقدر زندگی سختی داشتم. هیچ کس نمیدونه که من هیچ وقت نتونستهام برنامه بریزم. همیشه "حس" کردم که این کار درسته. یا اینکه یه چیزی سر جاش نیست و میلنگه و باید کار دیگهای بکنم. تا خیلی وقت پیش ها این حس ها درست جواب میدادن. ولی مدتهاست گم و گنگن. و جمع این عدم وجودیت حسها و عدم توانایی برنامهریزی یه چیز بیخودی شده. در مجموع نکتهش این بود که چقدر من هیچ کدوم از آدمهایی که در ذهن آدمها هستم نیستم. یه نکتهی دیگهش هم شنیدن اسم نسترن بود که یک واژه رو به ذهنم میاره: چرا؟
۱۱+ غزل شماره ۹۰ صائب