اولین روز ماه محبوبم باید زیبا بگذره. متاسفانه خیلی درس دارم و برای این حجم درس داشتن خیلی خستهم. آخرای ویس دکتر مکری رو گوش ندادم که قرار بود بگه چجوری یه کار هدفمند رو به هبیت تبدیل کنیم تا ازمون انرژی نگیره. که درس خوندن رو تبدیل به هبیت کنم که انقدر انرژی نگیره.
+ تلویزیون روشن بود و یه فیلم دوزاری داشت برا خودش پخش میشد. دختره گفت دارم سعی میکنم تاکسی بگیرم ولی نمیتونم. شما میتونین برام تاکسی بگیرین؟ پسره گفت: "کجا میخواین برین؟" گفت: "کریمخان." پرسید: "نه کجا میخواین برین؟" گفت: "اونجا یه کافهی خیلی قشنگ هست که با دوستم اونجا قرار دارم." مگه کریم خان کافهی خیلی قشنگ دیگه ای هم داره؟ نداره. حتی یه فیلم زپرتیِ تلویزیون هم میتونه حال منو تا شب بد کنه. بگذره. به واژهها بیحس شم.
++ بالاخره تلاش های مامانم برای حرف زدن جواب داد و حرف زدیم. بهتر از چیزی که فکر میکردم پیش رفت و همهش توصیه بود برای شادزی و ما میفهمیم تو غمگینی و این داستانا. گذشته و آدم هاش رو رها کن در گذشته و بیارزش بشمارشون. چیزی از دست ندادی و این حرفها. فارغ از اینکه خیلی چیزا از دست دادم اگه بدونه میخوام تا مدتی با این حس ها زندگی کنم احتمالا من رو "طفلِ دیوانهی من" خواهد دونست. مثل همگان که امیر رو اینطوری میدونستن. ولی خب کاش تا الان هم انقدر اذیتش نمیکردم و حرفهاش رو گوش میکردم. احتمالا کمتر از دست میدادم. توصیه هاش به نظرم تاریخ گذشته میومدن. ولی احتمالا این توصیهها تاریخ مصرف ندارن و همواره جواب میدن.
+++ اعصابم pms طور خرابه و گلگاوزبان جوابه.
+++ مگو که من کشته شدم / شکرانه بده که خون بهای تو منم