۳۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

همون داستانِ "کونوا احراراً فی دُنیاکُم"

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۹ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۴:۵۳

کاش زودتر این فاز های تو در تویی که خ میگه بگذره. من با خودِ پذیرشها مشکل دارم و نمیتونم بپذیرمش. منتها چاره‌ای جز پذیرش نیست. پذیرش پذیرش بپذیرش پذیر پذیر پذیر پذیرفتم.

 

+ نوبت شلوارهای وصله‌دارِ رسول پرویزی‌ه‌. مدت‌ها پیش کتاب صوتی‌ش رو خریده بودم. کتاب مجموعه‌ی ۲۰ تا داستان جنوبی هست که بعضی از اونا تجربه‌های نویسنده‌ هستن. در واقع بیانِ درد و تلخی به زبان طنز. احتمالا داستانِ "قصه‌ی عینکم" از کتاب درسی و شیرینی‌ اون نوشته یادتون هست‌.این داستان یکی از اون ۲۰ داستان‌ه. راوی مهدی پاکدل‌ه. که خب خیلی سوسوعه. تو ذهنم جمله ها رو با صدای وی تکرار می‌کنم و دلم می‌خواد می‌تونستم بهش بگم که پیِ قضیه رو بگیره و راوی قصه‌ها بشه‌‌. قصه‌های کتاب های صوتی یا حتی رادیو. چرا هیچ‌وقت نگفتم؟ شایدم گفتم و یادم نیست‌. کاش منم این استعداد رو داشتم.

++ داستان غم‌انگیز امشب شاگرد مامانه که پدر مادرش طلاق‌ گرفتن و مادر تو یکی از شهر های شمالی ساکن‌ه. دختر کوچیک خانواده پیش مادر بزرگ میشه و پسر خانواده پیش پدر. پدرِ نه چندان نرمال. میگه هر وقت میره شمال پیش مادرش و برمی‌گرده مدت‌ها طول می‌کشه به زندگی عادی برگرده. کاش می‌تونستیم اون پدر رو قانع کنیم که گاهی دوست داشتن در رها کردن‌ه. چون دوستش دارم رهاش می‌کنم بره جایی که خوشحال تره. پیش کسایی که پیششون خوشحال‌تره. این به آزادگی نزدیک‌تره‌. که بذاره بره پیش مادرش‌ و آسوده بزرگ شه... درد... درد... درد.‌‌‌..

+++ اون مدت واقعا فکر می‌کردم اگه اینجا شغل مناسب نباشه چی؟ اگه اینجا خوشحال نباشه چی؟ و واقعا جوابم این بود که اگه بخواد بره از اینجا من پایه‌م. جای دیگه‌ای از زندگیم خودم رو انقدر آزاده سراغ ندارم. که کاش بودم‌. که کاش باشم. که سعی می‌کنم باشم.

سیه و سپیدم: ابلق!

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۶:۴۷

من خیلی به خ اعتقاد دارم. خیلیِ خیلیِ خیلی نه. ولی خیلی. مطمئن نیستم که با بعضی درست و غلط هاش موافقم یا نه اما اونا درست و غلط های شخصیشه. من با کلیتِ کارش موافقم. امروز تو سایت روانکاوی تداعی اینو خوندم: "طبق قانون حریم خصوصی در روانکاوی، یک درمانگر نمی‌تواند همزمان با دو نفر از یک خانواده یا دو نفری که ارتباط نزدیکی با هم دارند روانکاوی انجام دهد. بنابراین اگر یکی از نزدیکان درجه‌ی یک شما (اعم از خواهر، برادر، فرزند، پدر، مادر، شریک عاطفی) در حال روانکاوی با یک درمانگر از همکاران ما است، اقدام به رزرو با همان درمانگر نکنید و با دیگر همکاران تداعی وقت بگیرید." جالبه. آیا رعایت نکردن این اصل برای زیرسوال بردنش کافیه؟ یا اصلا آیا کاری که خ انجام میده روانکاوی‌ه یا صرفاً مشاوره؟ نمی‌دونم. شک. آیا دیگه ازش "مشاوره" نمی‌گیرم؟ چرا میگیرم.

 

+ به نطرم من دارم از عبارتِ "خواب روزه دار عبادت‌ه" سوءاستفاده ‌می‌کنم. :دی

 

++آیدین تامام. :(

 

+++ که به نیک و بد عجیبنم

زَهره نماند زُهره را

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۵:۱۰

آیا قضاوت ها و حرف‌های دیگران درباره یه آدم یا موضوع یا اتفاق در ما اثر داره؟ دید ما رو مثبت یا منفی می‌کنه؟ اگه آره به نظرم باید هر چه زودتر از اون آدم یا موضوع خلاص شیم. چون خیلی هم برا ما مهم نیست. یا خیلی نمی‌شناسیم یا ازش مطمئن نیستیم. مطمئن نیستیم که چقدر برامون مهمه یا میخوایم مهم باشه. انگار تو حرف های دیگران دنبال تاییدیه میگردیم. چه برای نگه داشتن اون اتفاق یا آدم چه برای حذف کردنش.

 

+ من واقعا انقدر نخواستنی بودم اونجا؟ نه بابا. فکر نکنم. حالا شایدم بودم نمی‌دونم‌. برا خودم مهم نیست ولی خب طبیعتا ترجیح میدم دوست داشته شده باشم.

++ یا برعکس. یعنی اگه بارها نزدیک ترین آدم‌ها بهتون راجع به موضوعی یا آدمی فیدبک منفی دادن و شما هر بار در موضعِ دفاع براومدین بدونین اون موضوع یا آدم برای شما مهمه.

+++ دفاع کردن نه وظیفه‌ست نه حق‌ه نه نیاز. فقط یه چیزیه که هست. که باید باشه. سرِ جاش. اونجا که حقی ناحق میشه.

۴+ امشبم ازون شباست که کاش بخوابم تموم شه. یا همون سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی

۵+ تا پرده‌ی خرم زند

آبی که ازین دیده چو خون می‌ریزد

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۷ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۴:۴۹

ذره ذره پذیرفتن حقیقت‌ها، اشک ریختن براشون، و غم‌شون رو زندگی کردن بهتره یا ناگهان کندن ازشون؟ دومی به نظرم اصولاً ممکن نیست. فقط نادیده گرفتن‌ه. چیزی کنده نمیشه. همه چیز جای قبلیشه با همون میزان دل‌گیری و غم‌انگیزی. فقط انگار میدونی که سر کدوم کوچه نشسته یا تو کدوم خیابون راه میره. سعی میکنی گذرت به اون خیابون و اون کوچه نیفته. یا سرتو برگردونی که سرِ اون کوچه رو نبینی. و این هیچ چیزی از این واقعیت که اون اونجا نشسته کم نمی‌کنه.

ولی وقتی میخوای با اون حقیقت ها زندگی کنی، غم‌گین باشی براشون یا ذره ذره بپذیریشون مثل اینه که میری میشینی پیشش سر اون کوچه. خوب نگاهش می‌کنی. شب تا صبح و صبح تا شب. جلوی چشمته. اونقدر جلوی چشمته که رام‌ت میشه. انگار یه گلدون پر از گل مصنوعیه تو یه گوشه خونه. انگار بودنش عادیه و اتفاقا اگه نباشه جای خالی گلدون خودشو نشون میده. اینطوری تو بنده‌ی اون حقیقت نیستی. اون فقط یه حقیقته که اگه نباشه جاش خالیه. مثل رام کردن آهنگ‌ها. آهنگ‌هایی که میترسیم ازشون. شب تا صبح و صبح تا شب گوش بدی تا رام تو بشن. تا دیگه ترسی ازشون نباشه. تا دیگه از اون کوچه و از اون خیابون نترسی...

 

+من نمی‌تونم با حقیقتِ بادهای عالَم کنار بیام. پس نادیده می‌انگارمشون.

++ خون است بیا ببین که چون میریزد...

بر وزنِ "ربّنا فاغفِر لَنا ذُنوبَنا"

  • ساناز هستم
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۷:۴۲

دارم به مقوله‌ی "همزمان که دل‌تنگ گذشته ای داری یه سری خاطره میسازی که قراره در آینده دلتنگشون بشی" فکر می‌کنم. به نظرم دل تنگی‌م برای زندگی حال حاضر بیشتر از دل تنگیِ حال حاضر برای گذشته خواهد بود.

 

+ من جمعِ اضداد ترین آدمِ این دور و بر هام احتمالا. روزه گرفته‌م و قراره بگیرم و میخوام که بگیرم و از فاز همه‌ی آدم‌هایی که "روزه چیه بابا؟" و با تعجب به روزه گرفتن عکس العمل نشون میدن و  درصدد اثبات این هستن که این کار مزخرفه یا مثلا با اصرار و بی‌دلیل سعی در نشون دادنِ اینکه روزه نیستن به دیگران می‌کنن، بدم میاد. من دقیقا نمیدونم چرا دارم روزه می‌گیرم. شاید یه روز دیگه حس خوبی بهش نداشته باشم ولی علی‌الحساب با وجود همه‌ی تضادها و علامت سوال‌ها حس خوبی بهم میده. شاید من با همه‌ی آدمی که هستم و دارک ساید هام آخرین کیسِ روزه داری باشم.

 

++ وقت هایی که اعصابم خرده تَرَک های روی صفحه گوشی میرن رو مخم و دلم میخواد پرتش کنم یه جای دور که خودش هم خرد شه. منتها گزینه‌ی خرید گوشیِ دیگر موجود نیست و باید صبر کنم تا روزی که بشه ال سی دی رو عوض کرد. هیچ جای مطمئنی هم برای این کار نمی‌شناسم. -_- نیاز به یه برادر بزرگتر دارم. نیاز جدی.

 

+++الگوهای رفتار انسانی به طرز عجیب غریبی شبیه‌ِ هم به نظر میان. فقط کافیه گزاره‌هایی که "محیطِ" انسان در اون رفتار هستن تکراری باشه. تمام گزاره‌ها. نه فقط شرایطِ منجر به رفتار. اینجوری شاید بشه به همه‌ی آدم ها برای انجام هر کاری حق داد و خود را در موضعِ انجام هر رفتاری دید. هیچ جایی برای قضاوت آدم ها هم نمی‌مونه در این شرایط.

 

4+ حس می‌کنم می‌تونم معتاد سینمای روسیه و لهستان بشم. ولی هنوز فیلم های زیادی از سینمای ایران هست که ندیده‌م. 

 

5+ استاده می‌گه عامل بزرگ کنسرها تو زندگی ما استفاده از پلاستیک و بویژه کیسه فریزر هست. سعی کنید از اون ها تو فریزر استفاده نکنید یا اگه مرغ رو تو کیسه فریز می‌کنید کاملا تمیز بشوریدش و موقعی که داره یخ چیزی آب میشه تو ظرف پلاستیکی نذارین‌ش. امید است به درد شمام بخوره.

 

آیدینِ عزیز

  • ساناز هستم
  • جمعه ۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۲۱

این حالتِ زندگی دوره‌ای با کاراکتر های یه داستان ایده آلِ منه. الان زندگی‌م داره با آیدین می‌گذره و امیدوارم همواره بعد از این یه کاراکتری من رو همراهی کنه.

 

+ دلم برای پیاده روی از درِ داروسازی تو 16 آذر تا خود ستارخان تنگ شده. در حالی که آرمان سلطان زاده تو گوشم راسکُلنیکُف راسکُلنیکُف می‌کرد.

++ دلم برای آرامش اون روزا تنگ شده. دلم برای همه‌‌ی چیزهایی که از دست داده‌م میسوزه. دلم برای همه‌ی آرامش هایی که تجربه کردم می‌گیره. امروز رقیقم. رقیق‌ترینم. امروز واضح‌تر میدونم که چی درست بوده و چی غلط. امروز مطمئنم بابت تصمیماتم. امروز معشوقه‌ی خوبی می‌تونم باشم.

گزافه گویی

  • ساناز هستم
  • جمعه ۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۷:۵۹

حال عمومی‌م این شکلیه که هر از چند ساعت یه قطره‌ اشک میاد و دستمو ناخودآگاه میبرم سمت گردنم و میگیرمش دستم و فشار میدم و چشممو می‌بندم. حالم بهتر میشه و باز می‌کنم. حالم خوبه. با خودم کنار اومدم و امیدوارم حال جمعی‌مون خوب شه.

 

+حس میکنم گزافه می‌گویم اینجا. شاید باید خیلی هاش‌ رو روزانه‌نویسی کنم تو دفترم. ماندگار تر هم هست.

++ در اوجِ حالِ بدم مژگان به طور ناشناس یک عالمه حرف قشنگ بهم زد و اخرش اسمشو گفت. اول راهنمایی بودیم که با لیلا و مژگان رفتیم مسابقات علوم آزمایشگاهی منطقه. اطلاعاتمون فرایِ موردِ نیازِ راهنمایی بود. یه عالمه کتاب پیشرفته از کتابخونه گرفته بودیم در حالی که آزمایش ها در حد تبخیر و میعان و این داستان ها بود. هر چی تو کتاب درسی بود در واقع. رفتیم تو. یکی از آزمایش هامون تاثیر ناخالصی رو نقطه جوش بود. ارلن رو گذاشتیم، نمک ریختیم تو آب. روش یه چوب پنبه گداشتیم که فقط یه سوراخ داشت. تو اون سوراخ هم دماسنج گذاشتیم:))) بعله بعله‌ ارلن ترکید. و شانس اوردیم که مسئول اونجا عینکی بود وگرنه کور می‌شد. تو سرویس که برمی‌گشتیم مدرسه (با تیم های دیگه‌ی مدرسه از پایه های دیگه) بقیه داشتن میگفتن یه گروه ارلن ترکونده بودن و قاه قاه می‌خندیدن. ما هم به روی خودمون نیاوردیم که ما بودیم. =))) جالب ترش این بود که از این مرحله قبول شدیم و رفتیم استانی =)))) تو استانی هم برنده شدیم و جایزه‌ش یه جشن تو یه باغ تو کردان بود. اسب سواری و تیراندازی و اینا‌‌. حالا اینکه بعد از چند سال دوری و جدا شدن مسیر های زندگی دوباره رفاقت تشکیل شده و انقدر هم فاز شدیم رو باید هدیه‌ی ۲۸ بدونیم. ممنونتم ۲۸.

+++ لیلا اینترن بیمارستان امام‌ه و کاش میتونستم اندازه‌ی اون مفید باشم.

میمِ مشکل

  • ساناز هستم
  • جمعه ۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۴:۵۹

در حال حاضر دو مشکل عمده دارم که بهتره تا اخر سال نداشته باشم. یعنی سعی میکنم هدف امسالم رهایی ذهنم از این دو تا مشکل باشه. بنویسم یادم نره.

در خانه امتحان نکنید :)))

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۰:۵۷

[این یک متن علمی نیست! =))) ]

مغز 12 زوج عصب داره که حس و حرکت اجزای سر رو تامین می‌کنن. مثلا بویایی، شنوایی، لامسه، چشایی، حس عمومی، عضله های جونده و غیره. زوج 8 عصب وستیبولوکوکلئاره. که یه بخشیش برای شنوایی‌ه و یه بخشیش برای تعادل.

یه سری تست وجود داره که صحت هر کدوم از این زوج اعصاب رو بررسی کنیم. یکی از تست هایی که بخش تعادلی زوج 8 رو بررسی می‌کنه اسمش تست کالریک‌ه. این شکلیه که مریض رو میخوابونی، زاویه‌ی 30 درجه میدی به سرش بعد تو گوشش چند قطره آب یخ میریزی. اگه این عصب سالم باشه باید تو چشم های بیمار حرکات نیستاگموس ببینی. یعنی حرکات غیرارادی و متناوب چشم به صورت رفت و برگشت. یعنی مردمک چشم میره و میاد. تازه این رفت و برگشتش این شکلیه که وقتی به سمتی که آب یخ ریختی میاد حرکتش کنده و وقتی برعکس میره تند. حالا اگه آب گرم بریزی برعکس میشه =))))) خیلی تست مریضیه :دی

یه تست دیگه هم داره که اسمش تست پوزیشن‌ه. این شکلیه که ممکنه بخوای ببینی بخش وستیبولار عصب زوج 8 سالمه یا نه و بزنی مریض رو قطع نخاع کنی :)))))

 

خلاصه مراقب زوج 8 مغزی‌تون باشید. 

 

+سال پیش در چنین روزهایی داشتیم می‌رفتیم نمایشگاه کتاب و نمی‌دونم حالمون خوب بود یا نه. ساندویچ پنیر و گوجه یادم هست. پک سیب سبز. حس های مثبت و منفی هم.

++ خرید اینترنتی دو تا جون به جون های آدم اضافه می‌کنه. بی‌پولی سه تا کم می‌کنه.

 

یِر دار اِلَماخ

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۴:۰۹

جدیداً یه الگویی بوجود اومده که شبای آروم به صبح های وحشی ختم میشن. منتظرم ببینم صبح چجوری میخواد سورپرایزم کنه. 

به نظرم من این زندگی رو که همه ازت بخوان بمونی خونه رو بی اندازه دوست دارم. کاش دلیلش انقدر وحشی نبود ولی. اگه درس و استرس‌ش نبود هم که فبها. اگه میتونستم مطمئن شم حال همه‌ی کسایی که باید حالشون خوب باشه خوبه هم که دیگه نور علی نور.

به هر حال قراره تایم های نسبتا مشترکی رو با 28 درس بخونیم. اگه بشه. آخه وقتی همه خوابن من بیدارم و برعکس. به قول مامانم:گئجه لر قار قار الیر، گونوزلر یِر دار الیر :دی هفت هشت خروار درس نخونده دارم -_-

 

+ کاش میتونستم بابای آیدین رو خفه‌ش کنم :|

 

پیوندهای روزانه