- ساناز هستم
- جمعه ۵ ارديبهشت ۹۹
- ۱۷:۵۹
حال عمومیم این شکلیه که هر از چند ساعت یه قطره اشک میاد و دستمو ناخودآگاه میبرم سمت گردنم و میگیرمش دستم و فشار میدم و چشممو میبندم. حالم بهتر میشه و باز میکنم. حالم خوبه. با خودم کنار اومدم و امیدوارم حال جمعیمون خوب شه.
+حس میکنم گزافه میگویم اینجا. شاید باید خیلی هاش رو روزانهنویسی کنم تو دفترم. ماندگار تر هم هست.
++ در اوجِ حالِ بدم مژگان به طور ناشناس یک عالمه حرف قشنگ بهم زد و اخرش اسمشو گفت. اول راهنمایی بودیم که با لیلا و مژگان رفتیم مسابقات علوم آزمایشگاهی منطقه. اطلاعاتمون فرایِ موردِ نیازِ راهنمایی بود. یه عالمه کتاب پیشرفته از کتابخونه گرفته بودیم در حالی که آزمایش ها در حد تبخیر و میعان و این داستان ها بود. هر چی تو کتاب درسی بود در واقع. رفتیم تو. یکی از آزمایش هامون تاثیر ناخالصی رو نقطه جوش بود. ارلن رو گذاشتیم، نمک ریختیم تو آب. روش یه چوب پنبه گداشتیم که فقط یه سوراخ داشت. تو اون سوراخ هم دماسنج گذاشتیم:))) بعله بعله ارلن ترکید. و شانس اوردیم که مسئول اونجا عینکی بود وگرنه کور میشد. تو سرویس که برمیگشتیم مدرسه (با تیم های دیگهی مدرسه از پایه های دیگه) بقیه داشتن میگفتن یه گروه ارلن ترکونده بودن و قاه قاه میخندیدن. ما هم به روی خودمون نیاوردیم که ما بودیم. =))) جالب ترش این بود که از این مرحله قبول شدیم و رفتیم استانی =)))) تو استانی هم برنده شدیم و جایزهش یه جشن تو یه باغ تو کردان بود. اسب سواری و تیراندازی و اینا. حالا اینکه بعد از چند سال دوری و جدا شدن مسیر های زندگی دوباره رفاقت تشکیل شده و انقدر هم فاز شدیم رو باید هدیهی ۲۸ بدونیم. ممنونتم ۲۸.
+++ لیلا اینترن بیمارستان امامه و کاش میتونستم اندازهی اون مفید باشم.