دارم میرم جشن فارغالتحصیلی. میتونست جشن فارغالتحصیلی من هم باشه ولی علیالحساب باید پنج شش سالی صبر کنم. چند روزه ذوق جشن رو دارم و هی بچه ها رو با اون کلاها تصور میکنم.
بار ها تو این دو سال به غلط و درست فکر کردم. به اینکه درست احتمالا این بود که از اول مسیرم رو انتخاب میکردم. بعد فکر میکنم شاید اون درست بود ولی راهی که اومدم نه تنها غلط نبود که شاید درستتر هم بود. امروز اینو بیشتر حس میکنم. شناختنِ آدمها، گرفتن تصمیمها، دوری ها، نزدیکی ها... فکر میکنم تو همهشون یه چیزی از جنس بزرگ شدن وجود داشت.
نمیدونم شاید این حال و احوال خاصیتِ روزهای آخرِ بهار باشه... بهار رفتنش غم داره آخه... شاید هم من الکی به بهار خوشبینم و بهار از بیخ و بُن غم داره. شاید تکرارِ مکررات و دور باطل روزگار باشه شکوفه دادن گل ها و آواز گنجشک ها. به هر حال اینم یکی از میلیون ها نمیدونمِ منه. شاید هم ربطی به آمدوشدِ فصل ها نداره و ما با غم زادهایم. بازم نمیدونم.
دلم برای تنهاییهایی که مینشستم پیش سه تارم تنگ شده. تنهاییهایی که برای فرار ازش دست به هر کاری میزدم... سعی میکردم کارهای جدیدی برای فرار ازش پیدا کنم، نقاشی، موسیقی، کتاب و...
در واقع هیچ آدمی دلش برای تنهایی تنگ نمیشه. منم همینطور. ولی دلم برای نترسیِ اون روزها تنگ شده. چیزی برای از دست دادن وجود نداشت و در نتیجه ترسی از از دست دادن! امروز هست. امروز نگرانم.
کلی آب خورده بودم. دراز کشیده بودم و بین صداهای گنگی که میشنیدم سعی میکردم صدایی که میخوام رو بشنوم. صدای گنگِ مخلوطی از زن و مرد. داشتم به رفتن فکر میکردم. تمرکز میکردم که بالا نیارم. حس میکردم هر آنچه که توی منه عشقه. از عشقه! نباید بالا بیارم. دوباره رو صداها تمرکز کردم. صدایی که میخواستم ، منتظر بودم، صدایی که باید... نبود! بلند شدم. سعی کردم به مرکز صدا نزدیک شم. صداها واضح تر میشدن. یکی (شاید با اندک تمسخری تو صداش) گفت:" وقتِ خواب!" سعی کردم روش بالا نیارم. گفتم :"خواب نبودم. فکر کنم زیاد آب خوردم. فشارم پایینه." باز هم صدایی که "باید" نبود... ناامید برگشتم... برگشتم که همونجا بالا نیارم. نمیخواستم عشق رو بالا بیارم. نشد. رفتم نشستم کنار چاه توالت. عُق! بیرون که اومدم فقط به برگشتن فکر میکردم. گوشیِ مشکیِ بدون قاب. گوشی خودم شارژ نداشت. اسنپ ساده ترین راه برگشتنه. برگشتن هزینه داره. توی ماشین ترسیدم. حال بدم، تنهایی، خونه، دلتنگی، امتحان، نگاهِ راننده، نقاشی، سه تار، حسنات، کتاب هام، استاری نایت، توسکا، بید، پازل، دانشگاه، برادر، دایی، رادیوتراپی، عسلویه، پارک بغل خونه...
+ من هرگز عشق رو طلاق نمیدم یا بالا نمیارم.
++ سر حد عشق جنون بود؟ من اونجام...
+++ لعنت به عادتی که سالها طول کشید به اینجا بکنیم و کردیم. لعنت! انسان فراموشکاره. هر آنچه قبل اون بودیم رو فراموش کردیم. ما جز من! من حل نمیشم ت این محل. نذاشتم که بشم. نمیخوام که بشم. غمگینه.
++++ اینا رو ولش کن. امید دلم در برم بنشین تا مگر ز دلم غم برون برود...
استاد میگفت ۶ تا فوتون برای تحریک گیرنده بینایی کافیه. ۶ تا فوتون نور.
از لای پرده اتاق (یه پردهی دو نیمه رو تصور کنید که از وسط به دو طرف باز میشه. دو تا تیکهی مجزا) تو دل تاریکی شب چندین و چندددد فوتون صاف میرن توی چشم من. شاید هم مستقیم میرن توی مغزم. شاید شیش تا فوتون بیشتر نیستن و تاریکی مطلق اتاق و شب زیادشون میکنه. سردرد شدیدی دارم. این حد از سردرد و خستگی وقتی هیچ اثر و تمایلی به خواب هم نیست با خودش تهوع میاره. تو ذهنم ناخودآگاه دارم المان های کوچیکی از شهر قصه که تو خاطرم هست رو مرور میکنم. الف دو زِبَر عَنُّ دو زیر عِنُّ دو پیش عُن! عَن عِن عُن. مزهی شور آش رشتهی نذری که چند دیقه پیش یکی دو قاشق ازش خوردم زیر زبونمه. مغزم پره. پر از صداست. صدای هیاهویی که دلم میخواد داد بزنم خفه شین! خفه شین! حس میکنم دچار شتاب روزها شدم. درست مثل وقتی که توی ماشینی نشستم و شتاب ماشین رو حس میکنم. سرعت نه! شتاب! وقتی شتاب گیری ماشین تموم میشه و سرعتش ثابت میشه ، تقریبا چیز زیادی از صحنه های شتاب زده یادم نیست. تصویر ماتی از دنیای اطراف. انگار مغزم اون چند ثانیه رو تحمل میکنه تا برسه به یکنواختی. تحمل این همه شتاب رو ندارم.
+تکرارِ واژهی ترس!!!
++ دستگاه atm دانشکده مکانیک جدید دانشگاه تهران، درست تو خروجیِ ساختمونه. شارژ خریدم. طوفان بود. از صدای باد و به هم خوردن درختا نگران شده بودم. چند دقیقه ای بود که درگیر اسنپ بودم و ماشین پیدا نمیشد. تو همین نگرانی کارتم جا موند رو دستگاه! پیامک هم ندارم. نوشتم که یادم بمونه.
از این دور _ یعنی از طبقه سومِ این برج صد و نوزده واحدی، تو این میدونِ پر از موش، تو این شهرِ حداقل برای من همیشه غریب_ خط های عابر پیاده به تکه های برفِ یخزده میمونن. دلتنگ زمستون میشم. همیشه وقتی دلتنگم یه چیزایی خودشونو شبیهِ یه چیزای دیگه میکنن. در واقع به طور دقیق تر یه چیزایِ بی ربطی شبیهِ یه چیزای بی ربطِ دیگه میشن که یهو از ناهشیارِ مغزم یه خاطره بیرون میکشن و دلتنگی کامل میشه. دلتنگیِ زمستون. دورِ باطل دلتنگی برای من تمومی نداره.
+گاهی اوقات خودمو نمیشناسم. و این وحشتناکه.
+رفتم مسجد دانشگاه. صوتِ قشنگی شروع کرد به قرآن خوندن. چقدر به دلم نشست...
۱- خیلی چیز ها رو پسِ پرده ی ذهنمون میدونیم ولی دونستنش خوشحالمون نمیکنه. این چیز ها احتمالاً چیز های مثبتی نیستن. مثلاً ایدهآل نبودن.
۲- مطلقِ ایدهآل بودن شاید اصلا قابل تعریف نباشه. ایدهآل به عنوانِ یه مفهمومِ نسبی. یعنی هیچچیز و هیچکس احتمالا مطلقاً ایدهآل نیست. ولی هر اتفاق ، وسیله، آدم میتونه برا یه آدم نسبتاً ایدهآل باشه.
مثلاً یه خونه n متری تو لوکیشنِ x به طور نسبی میتونه برای فردِ a ایدهآل باشه یا نباشه. (یعنی میتونه از حدِ فاجعه تا ایدهآل برای اون آدم متغیر باشه.)
۳- امروز یه قضیه از ایدهآل بودن پیش اومد. قضیه این بود: نباید ایدهآل ترین ها رو خواست. باید از داشته ها ایدهآل ترین ها رو برداشت کرد.
یعنی شما برای ساختنِ یه بندِ ایدهآل نیازی نیست که ایدهآل ترین موزیسین ها رو داشته باشین. کافیه اعضای اون بند تو یه هارمونی با هم به ایدهآلِ تیمی نزدیک بشن. مثال؟ متالیکا!
ربط این بند ها به هم؟ من مثالی بودم از یه عدمِ ایدهآلی که میتونه انتخاب شه. خب حالا بند ۱.
حالا ازونجایی که بند۲ ، پس ما در طولِ زندگی ممکنه n بار تغییر کنیم و برای هر حالت از اون n حالت تعریفِ ایده الِ نسبی برامون تغییر کنه. یعنی n بار تغییرش بدیم؟ یا اصلا با فرض اینکه ما تغییری نکنیم ممکنه در طولِ زندگی n بار به ترتیب با آدم هایی آشنا شیم که هر کدوم بیشتر از قبلی به ایدهآل ما نزدیک باشن. تکلیف چیه؟
پ.ن: بهتر نیست اگه این طوری فکر میکنیم منتظرِ ایدهآلِِ مطلق باشیم؟ حتی با فرضِ عدمش.
این روزها سرگردونم. سرگردون بین سر و گردن ، بین آناتومی و فیزیولوژی ، بین دوستی و کدورت، بین عشق و نگرانی، بین نکنه این طوری باشه و اون طوری نباشه؟ ها ، بین آره ها و نه ها...
نمیدونم درست چیه؟ توی چندسال گذشته تعریف خیلی از چیزها اونقدر عوض شده برای من که اصلا نمیدونم درست چیه و غلط چیه؟ نمیدونم مطلقِ درستی اصلا وجود داره یا نه؟ !
نگرانم. اگه آدم هابی که انقدر به خودم نزدیکشون کردم و به ایدهآل مغزی من نزدیکن آدم هایی که فکر میکنم نباشن چی؟ اگه کاخِ اون آدم ها بریزه چی؟دیگه میتونم به هیچ آدمی و به هیچ حرف و به هیچ "حس"ی اعتماد کنم؟
مرگ! زیاد بهش فکر میکنم. قطعا میترسم ازش. مثل هزاران چیز دیگه ای ه ازشون میترسم. به مرگ خودم و بیشتر از اون به مرگ دیگران، اطرافیان. راستش مرگ من ترس زیادی نداره. فکر کنم نداره یعنی. ولی مرگ دیگران چرا! از مردن بابا میترسم. چون امروز که به مردنش فکر میکردم هیچ حسی نداشتم. نمیترسیدم. ناراحت نبودم. بعد مردنش همین بیحس بودنم ناراحتم خواهد کرد.
پاشو بچهی لوس! پاشو! میخوام بشینم. تو رو چه به مترو اخه؟! مگه الان نباید تو مدرسه باشی؟ تو مترو ریدن برات؟ نه واقعا؟! تو همین فکرم که مادرش دستشو میگیره و مثل یه گونی (گونیِ ده یازده ساله) با خودش به سمت در میکشه. بالاخره اون بچه اونقدر آدمه که تو وایستی و اون بشینه یا اونقدر آدم نیست که بخوای اون طوری بکشیش؟ برا من که فرقی نداره. همینکه میتونم بشینم کافیه. میتونم بشینم؟ زهی خیال باطل بابا! یکی از اون بغل کمین کرده برا این جای خالی. باشه بیا بشین این وحشی بازیا چیه؟! طبق معمول تا آخرین ایستگاه (که اگه اولی و آخری رو هم بشمریم میشه ۱۰ تا) سرپام. بهار بود. یه صبح زیبا(!) ی بهاری بیدار شد. داشت فکر میکرد قهوه شو چی درست کنه. شیر داشته باشه یا نه؟ لاته باشه یا آمریکانو؟ کرپ درست کنه یا پنکک؟! تو همین فکر ها بود که یادش اومد سرویس کارخونه تا چند دیقه دیگه میره. بدون اینکه عدمِ اون توی اون سرویس لعنتی و حتی توی اون کارخونه لعنتی تر حس بشه. که اگه جا بمونه چه جوری برسه کارخونه؟ چه جوری پول کرایهتاکسی شو تهِ ماه کم نیاره؟ یادش اومد قهوه نداره و بدتر از اون بلد نیست قهوه دم کنه. یادش اومد نمیدونه فرق لاته و آمریکانو و اسپرسو چیه. یادش اومد باید به لواش و پنیر و کره عشق بورزه. یادش اومد و خورد و رفت. کسی تو کارخوته انتظارشو نمیکشید. جز آهنربای بزرگی که آویزون بود. ارتفاع داشت. تنها کسی که تو کارخونه ازش دستور میگرفت همین آهنربا بود. بهش دستور میداد بیاد پایین، بچسبه به تیکه ی بزرگِ آهن، بلندش کنه، ببره و بذاره جای دیگه. اون روز ولی حتی آهنربا هم ازش دستور نمیگرفت. بهت گفتم بچسب!! نمیچسبید! بچسسسسسب! نمی چسبید! تا بالاخره تونست بهش بقبولونه که بچسبه. چسبید ولی انگار دلش به چسبیدن نبود. رفت بالا ولی انگار دلش به بالا رفتن نبود. اون بالا تصمیم گرفت که دیگه نچسبه. دامبببب !!!! تیکه اهنِ عظیم ازون بالا پرت شد پایین. صدای نعرهی بلندی پیچید توی کارخونه. آهنربا کار خودش رو کرد. پای گچ شده ش رو دراز کرده بود تو تشک. انگشت ها از نوک گچِ سفید مثل بادمجون زده بود بیرون. یه ردیف پنج تایی بادمجون های ریزه میزه. بهش گفتیم این بادمجون ها طبیعی نیستن. یه دکتر دیگه؟ بهشون برخورد. دعوا شد. دکتر اول قبول نمیکرده. نجات دادن اون پا سخت بود. نشسته بود جلوی بیمارستان. میگفت این پا دیگه برا من پا نمیشه. کنسل کنید عروسی رو. دامادِ عروسیِ دو ماه بعد بود! دل برای این حجمِ بداقبالی(؟!) می سوخت. پاش نجات پیدا کرد.
| کوه را میتوان پنهان کرد؛ اما عشق را نمیتوان. تمامِ آسمان، زیرِ تکه ابری پوشانده میشود؛ امّا هیچ جملهیی از دفترِ عشق، پوشاندنی و پنهانکردنی نیست.| نادر ابراهیمی ، آتش بدون دود
میگم: اونا عاشق نیستن. نمیفهمن نمیشه نگفت. نمیشه داد نزد ، جار نزد. (راستی هنوز نمیدونم چرا جار نمیزنیم؟) ولی من اگه جار نزنم هم بهت میگم. اگه نشنوم دلم میگیره. تکراری؟ احمقانهست! مگه میشه؟