دانی که فُلان؟

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۱:۴۴

داشتم فکر می‌کردم همه‌ی آدما رو میشه تو طیف سفید تا سیاه دسته بندی کرد. احتمالا هم نمودار توزیع شبیه اکثر نمودارهای طبیعی یه نمودار نرمال خواهد بود با میل به صفر در دو طرف طیف. یعنی احتمالا وجود دارند آدم هایی با مطلق سفیدی یا سیاهی اما بسیار کم‌یاب. انقدر که ممکنه ما در طول زندگیمون هرگز با این افراد برخوردی نداشته باشیم.

تو نگاه اول به نظر میاد واقعا این دسته‌بندی کار کنه. ولی واقعیت این‌طور نیست.عمومِ آدم‌ها در موقعیت های مختلف برخورد های متفاوتی دارند. یعنی اسطوره‌ی صداقت تو ذهن شما می‌تونه تو یه موقعیتی هم دروغ بگه و اسطوره پاکی می‌تونه ناپاک‌ترین کار رو انجام بده. در واقع آدم ها می‌تونن به جای خاکستری بودن ابلق(دو رنگ) باشن. شاید هم تلفیقی از خاکستری‌های با تناژ های متفاوت. و این شاید به واقعیت نزدیک‌تر باشه.

 

+ مامان یه خاکستری‌ه که برای من معلومه کجای طیفه. تو "هر" رفتاری‌ش می‌تونم این رنگ‌بندی رو ببینم و اصولا هیچ‌کاری رو از روی سفیدی یا سیاهی مطلق انجام نمیده. این قابل پیش‌بینی بودن بهم اطمینان میده. شاید هم امنیت. می‌تونم حدس بزنم که در مواجهه با موقعیت x چه برخوردی خواهد داشت و چه حرف هایی خواهد زد. 

++ ابلق بودن آدم‌ها می‌تونه دو طیف متفاوت داشته باشه. از اشهَب (سفیدی که لکه‌های سیاه دارد) تا اَدهَم (سیاهی که لکه‌های سفید دارد). 

+++ یه نفر نوشته: " تالکین میگه: هیچ اتفاقی که برای انسان می‌افته، طبیعی نیست. چون اصلا وجود و حضور انسان، تمام جهان رو زیر سوال می‌بره."  من نمیدونستم تالکین کیه. هنوز هم درست نمی‌دونم. نمیدونم این حرف رو برای چه موقعیتی گفته. ولی من فکر می‌کنم اگه انسان رو طبیعت زاده، هر رفتار اون هم بخشی از طبیعت‌ه. ممکنه با طبیعتِ پیش از بشر هم‌خونی نداشته باشه ولی یه طبیعت جدید ساخته. حتی تمام خرابی هایی که برای محیط ایجاد می‌کنه هم بخشی از طبیعتِ مخربش هست. اگر غیرطبیعی بود، خودش نمی‌تونست الگوهایی قابل پیش‌بینی از خودش در جسم و روح تجسم کنه. به هر حال این کامنت چسبید و فکر کردم بهش. ممنانم.

4+ یه خواب دیدم که نمیدونم اونی که دیدم خواب بود یا اینی که الان هستم و می‌بینم. تا به حال هرگز و هرگز خوابی به این اندازه واقعی ندیده بودم. از وقتی بیدار شدم حس اون خواب همراه منه. حتی تو خواب گفتم: یعنی این خوابه یا واقعیت؟ و یه جورایی بهم اطمینان داد واقعیت‌ه.

5+ چه موسیقی‌ای رو باید برای اون روز انتخاب کرد؟ چه مسیری رو برای پیاده روی؟

واقعا درست و غلط وجود نداره؟!

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۷:۵۰

در تمام طول تحصیل کلاس موردعلاقه من ادبیات یا فارسی بود. دوره‌ی راهنمایی معلممون که فقط چهره‌ش با چشم های سبزش یادمه و طبق معمول اسمش یادم نیست به من می‌گفت سانی. گاهی هم می‌گفت ولی. بچه‌ها از این صمیمیت‌ش با من حسادت می‌کردن و راستش برای خودم هم عجیب بود. دوره‌ی دبیرستان معلممون عشقِ من بود. یه خانمِ واقعا ناز. به اندازه سخت‌گیر و به اندازه مهربون. و همیشه زیبایی رو در برقراری نسبت‌ها می‌دونست. در متناسب و به اندازه بودن. و خودش متناسب بود. از قضا این معلممون هم منو دوست می‌داشت. سال پیش دانشگاهی معلممون (که نمیدونم چرا یهو از اون سال همه‌‌ی معلم‌ها برامون ارتقاء پیدا کردن به مقام استاد) یه آقای میانسال با سبیل های تقریبا شبیه کلهر بود. استاد رضایی. که نقطه‌ی عطفی تو زندگی اکثر ما بود. که وقتی موضوع کنکور بود و تست انگار جدی‌تر و سخت‌گیرتر از این آدم تو این دنیا وجود نداره. و وقتی موضوع عشق بود و مولانا مهربون‌تر و عاشق‌تر از اون. مدت ها بعد هم هنوز تو خونه‌ش مولاناخوانی برگزار می‌شد و صدحیف که هیچ وقت نتونستم شرکت کنم... 

ازون کلاس صحنه‌های زیادی یادم نیست. من محو استاد می‌شدم. محو شیوه‌ی عاشقی‌ش. شیوه‌ی خوندن و عشق بی‌پایانی که به مولانا داشت. محو اشتیاق صورتش وقتی درباره‌ی مولانا حرف می‌زد.

اون موقع‌ها هر از گاهی به درست و غلط فکر می‌کردم. مثل هر وقت دیگه‌ای که خط‌کش برمی‌داشتم و آدم‌ها، صداقتشون، رنگ رخسار و سرّ درونشون، تفاوت ظاهر و باطن‌شون و سیاهی و سفیدیشون رو اندازه می‌گرفتم‌. من رنگ آدم‌ها رو پیش خودم می‌دونستم. ناخالصی ها رو هم زود تشخیص می‌دادم.اما گاهی می‌دیدم آدم غیرخوش‌رنگی زندگی خوش‌رنگی ساخته. یا گاهی به خط کشم شک می‌کردم‌ گاهی فکر می‌کردم‌ "هر آدمی" و "هر فکری" میتونه درست باشه. هر شیوه‌ای میتونه قابل پذیرش باشه. یه بار همه‌ی جراتم رو جمع کردم و پرسیدم. گفتم استاد ممکن نیست برای رسیدن به هدف، به معشوق، به هر آنچه درستِ مطلق است چندین راه موجود باشه؟ ممکن نیست که "هر چیزی" بتونه درست باشه؟ گفت: نه. یه نه‌ی مطلق بهم داد که از اون روز به نظرم: نه. از اون روز جواب مطلق این سوال نه‌ عه. گفت: "صراط مستقیم" یعنی یک راه راست. بقیه لغزش است و غیر از آن هیچ نیست. از اون روز فکر میکنم درست یک چیز است. و هر آنچه غیر از آن است لغزش است و هیچ. از اون روز تو هر آنچه که فکر میکردم "صراط مستقیم" نبوده دنبال لغزش بوده‌ام. دنبال لکه، ناخالصی، سیاهی. 

 

+الان شک دارم به بودن درست و غلط. شاید تنها دلیلش ترس باشه.

++ ولی خ قاطعانه میگفت درست و غلط وجود نداره. اگه خودش غلط باشه ارزش گذاریِ true  برای گزاره‌هاش هم میره زیر سوال. ولی خب من با فرض false بودن خودش هم ترجیح میدم فکر کنم گزاره‌هاش true هستن. چون اگه false باشن من خیلی از دست میدم‌.

و خاک رنگ رخ باخته است...

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۰:۵۷

چند روزه در بی‌قرار ترین حالت خودمم. هم‌چین منی رو به یاد ندارم. انگار زمان داره بر علیه من کار می‌کنه. مامان تمام حالت منو تو قلبش حس می‌کنه. سعی می‌کنه بی‌هوا بوسم کنه و بهم حرفای قشنگ بزنه. ولی همه‌ی اینا میزان "دلم میخواد زار بزنم" رو در من بیشتر می‌کنه...

همه ازم انتظار دارن قوی باشم...

همه حرف‌های قشنگی بهم می‌زنن...

ولی سخته... من از عهده‌ی این همه مسئولیت... این همه قوی بودن برنمیام...

فقط می‌خوام دختری باشم که با آرامش می‌شینه رو تختش، موهاشو شونه میکنه، رنگ لاکشو عوض می‌کنه و به معشوقه‌ش فکر می‌کنه... این ضعیف بودنه؟ نمیدونم.

 

+ بغض، بغض، بغض

++ نمیدونم باید ارزو کنم پارسال این موقع‌ها بود یا نه... حس می‌کنم نه یک سال، که یک عمر گذشته..کافی نبودن برای هیچ‌چیز.

+++ سین میگه کافی نیستم برای هیچ‌چیز. یعنی همه‌ی آدم ها کافی نیستن برای هیچ چیز؟

۴+ به بیسیک ترین شکل ممکن می‌خوام شروع به فلسفه خوندن بکنم. بیسیک ترین. در حد فلسفه معربِ فیلوسوفیا به معنای فیلو=دوستدار، سوفیا=دانایی است. از خودم خجالت می‌کشم که در این سن باید از بیس شروع به فلسفه خوانی کنم.

۵+ خیلی مسخره‌ست که رانندگی کردن برای من انقدر بولد شده. حتی تبدیل به یکی از اهداف امسالم شده. به زودی مسافت هدفم رو تتهایی طی خواهم کرد.

چرا که عشق حرفی بیهوده نیست...

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۵:۴۷

آیا من آدمی هستم که دوستی‌ها رو برنتابم؟ واقعا فکر نمی‌کنم همچین آدمی باشم. یا حداقل نمیخوام باشم. شاید دلیل، همون اطمینان نداشتن باشه یا فرست ایمپرشن وحشتناک. که اون روز برام واضح و قابل درکه. ولی میتونم به برخوردهای درست‌تر فکر کنم. خود را در موقعیت فراموش شده قرار ندادن. حال بد جسمی خود را به دیگران گفتن. پذیرفتن اینکه بالا آوردن عیب نیست. فراموش شدنی هم در کار نیست. ولی واقعیت ،با تمام صداقت اینه که هرگز "نفرت" در من نسبت به رفاقت ها وجود نداشته. هرچند که "رفاقت" هم وجود نداشته. چون اصولا انتظار این "رفاقت" مسخره‌ست. چون رفاقت واژه‌ی پیچیده‌ایه و به هر درجه‌ای از دوستی نمیشه گفت. رفاقت نیاز به پیشینه داره. نیاز به بودن داره. نیاز به متقابل بودن داره. که شاید تلاش هم کردم برای همرنگ شدن. که شاید حسِ مسخره‌ای داشتم از اینکه دوست نداره من پیش دوستاش باشم.

تنهایی و قرنطینه فرصت خوبی میده برای فکر کردن. شایدم اور ثینک کردن. زمان زیادی طول می‌کشه تا آدم بفهمه "درست" و "غلط" وجود نداره. که اشتباه وجود داره ولی نسبی‌ه. من آگاهم به اشتباهات. اشتباهات خودم. آیا همه‌ی اشتباهات متعلق به من‌ه؟ خیر. ولی من فکر می‌کنم در طول زندگیم برخورد درستی با آنچه فکر می‌کردم "اشتباه دیگران"ه نداشته‌ام. همه‌ی اشتباهات برای آن‌کس که من الان هستم نیاز بوده. سعی می‌کنم اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم. اشتباهات جدید و جذاب تری وجود دارن برای امتحان کردن. آَشنایی به تله ها و سعی در گیرِ تله های خود نیفتادن. تلاش جذابیه حقیقتا.

دوست داشتم بشه خیلی چیزها رو دوباره تجربه کرد و ساخت. دوست داشتم با من یا مای جدیدتری بشه امتداد یه خط رو صاف‌تر رسم کرد. ولی دنیا با دوست داشتن های من نمی‌چرخه. باید دوست داشتن ها رو تا کنم بذارم تو جیبم و هر از گاهی یه دست بهشون بزنم و بفهمم. که یادم بیاد. به هر حال من چیزی رو تحربه کردم که میلیون‌ها آدم هرگز نمیتونن تجربه‌ش کنن.

نقطه گذاشتن خیلی سخته. پس نقطه نمیذارم

 

+چرا که عشق خود فردا‌ست ، خود همیشه است

|احمد شاملو|

ناید باز تیری که بشد از شست

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۳:۲۴

بدترین حال آدم وقتیه که دلش به حال خودش می‌سوزه. که دنبال چیزی برای دلگرمی می‌گرده... برای امید... برای اشک نریختن... برای گذر زمان... برای تخدیرِ اعصاب... برای آرامش... . دنبال جوابی برای سوال هاش... دنبال جستجوی خاطره‌ها... امشب می‌تونم بالا بیارم. از شدت تب. از شدت ناامیدی. از شدت "پس چرا زمان نمی‌گذره؟" حافظی که هر شب خوش میگفت امشب بد میگه. امشب تنهایی از در و دیوار هجوم آورده. لیلا میگه مثل یه مامان باش که میخواد بچشو ببخشه و خودتو ببخش. چی رو ببخشم؟ چی رو باید بخشید؟

امشب "سحر ندارد این شب تار" ترین شب‌‌ه.

امشب کاش ها سر به فلک می‌کشن.

امشب امید ها از هر اتفاق خوبی ناامیده.

امشب نخواستنی ترین آدم دنیام.

امشب سیاه‌ه.

امشب سرِ جنگ با تقدیر ندارم.

امشب همه چیز از ازل غلط به نظر میاد.

امشب می‌خواستم که من نباشم. هیچ وقت من نبودم. یا اصلا منی نبود.

امشب می‌خواستم دختر مامانم باشم. میخواستم تو بغل مامانم بخوابم.

امشب چقدر باید می‌بودی.

امشب تمام من تمام شد.

 

+ تمام دلخوشی این روزا عشق بی‌نهایت بابا و مامان‌ه. که هر دم ترس از دست دادنشون رو بهم میده. من نمیخوام بزرگ شم. میخوام همیشه دختر نه ده ساله‌ای باشم که با باباش کنار اون خیابونه تو اون شهره راه میره و به نظرش هیچ چیزی از دست رفتنی نمیاد...

بابا گل و گیاه می‌کاره و سعی می‌کنم همراهیش کنم. مامان چیزای جدید میپزه و سعی می‌کنم پیشش باشم. تا کی قراره ادای قوی بودن درآورد؟ کی میشه کم آورد و باخت؟ کی میشه دیگه نجنگید برای هیچ؟ 

کلیشه ملیشه

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۵:۴۱

هیچ چیزی به اندازه‌ی ریختن باور ها و رسیدن به حرف‌های کلیشه‌ای که عمری باهاشون جنگیدی و نادیده‌شون گرفتی سخت نیست. هیچ چیز.

ولی بپذیریم یا نپذیریم کلیشه‌ها گنجینه‌ی سال‌ها و شاید قرن‌ها تجربه‌ هستن. انگار نسل‌ها و آدم‌ها عمرشون رو گذاشتون پای جنگیدن با یه حرف، یا جمله، یا اعتقاد یا نظر یا هر چیزی و تهش همه‌شون شکست خورده‌ن. اینجوری شده که اون حرف و اعتقاد و نظر تبدیل شده به کلیشه. هر نسلی میاد برای جنگیدن باهاش و شکست می‌خوره.

 

+ معنای دقیق واژه‌ی "کول" چیه؟ کول بودن یعنی چی؟ شبیه فلانی و فلانی بودن؟ اگه اینه من نیستم و نمیخوام باشم. در واقع باید به طور جدی دنبال مفهوم این واژه باشم. چون من نمی‌خوام غیرکول باشم.

++فکر کنم نوع کول بودن 28 مطلوب و ایده‌آل منه. بقیه‌ی انواع، شاید نوعی از کول بودن باشن ولی مطلوب من نیستن.

+++ امروز یه دختر غیر کول سمی‌م که خیلی نفرت‌انگیزه. هم نفرت‌انگیز هم نفرت‌پراکن. همینقدر مضخرف. مثل هر روز و هزار روز دیگه از عمرم. 

4+ آیم نات ایناف.

اندر نریّتِ نران و مردانگی مردان

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۶:۰۶

پنجره‌ی اتاق من تهِ این کوچه‌ی زشته. همونی که چند تا درخت کچل داره. یه صداهایی از تو کوچه میاد. صدای جذاب یه مرد. شایدم صدای یه مرد جذاب. صداهایی شبیه دعوا. این وقت شب. شایدم سحر. پنجره رو باز می‌کنم. بوی بادمجون سرخ شده میزنه تو دماغم. من همیشه از این پنجره بوی زندگیِ همسایه‌ی طبقه‌ی پایینِ ساختمونِ بغل رو می‌شنوم. گاهی بوی غذا، گاهی سیگار. چون ما تهِ یه کوچه‌ی بن‌بستیم و خونه‌ی همسایه تو موقعیت قائم به خونه‌ی ما قرار داره. مرد جذاب روی موتور نشسته. به نظرم یه سرباز ببغلش ایستاده. و یه زن چادری بغلشون. انگار مرد جذاب پلیسه. آره همین‌ طوره. یه کم به مکالمه ها گوش میدم. چیزی که از مکالمه ها برمیاد اینه که پدری دو ماهه سه تا بچه‌شو تو خونه حبس کرده و مادر میخواد بچه ‌هاشو ببره. بچه‌ها کی رو میخوان؟ مادر. صداشون از پشت در میاد که میگن بابا درو باز کن. میخوایم مادرمونو ببینیم. مادرش میگه 16، 13 و 5 ساله‌ان. پلیسِ جذاب سعی می‌کنه به بچه ها از پشت پنجره آرامش بده. میگه اسمت چیه عمو جون. آروم باش. گریه نکن. درست میشه. ما اینجاییم از چیزی نترس. میتونم برای بچه‌ها اشک بریزم و می‌ریزم. میتونم با قاطعیت آقای پلیس آروم بشم و میشم. بالاخره مرد ماجرا میاد جلوی در. با یه صدای نکره. شایدم صداش اونقدرا بد نیست ولی پیش ساخت‌های ذهنم باعث میشن اونو نکره بشنوم. ادعا می‌کنه که بچه‌ها حبس نیستن و چند وقت دیگه دادگاه قراره حضانت رو تعیین کنه. مودب تر و لفظ قلم‌تر از چیزی که فکر می‌کردم صحبت می‌کنه. کم کم شروع می‌کنه به یاوه‌گویی. میگه: "تو منو جادو کردی که باهات ازدواج کنم. من نامزد داشتم. جادوم کردی. جناب نبین چادر سر کرده، همین بود می‌گفت دستمو بگیر." میخوام روش بالا بیارم. کمی بعدتر هم گفت: "کاری با من ندارین جناب؟ من برم تو؟" و جنابِ جذاب فرمودند که: "وایسا ببینم. با بچه هات بدرفتاری نکنیا." قلبم. کوهِ قابل اعتمادی باید باشه. بلند بالا مرد خوش صدایی که مردانگیش در نریّت نیست. البته که این فقط یه برداشت اولیه‌ست. رفتن که فردا بیان بچه ها رو بگیرن. بچه ها گریان. این چه پدری‌ایه؟ پدری در حبس. یا مثلا پدری برای فرزندانِ محبوس. 

 

+ هر خونه ای یه داستان داره. داستان بیشتر این خونه‌ها درده.

++ انگار داستان شروع خیلی مهم‌تر از این حرفاست. انگار هر چی زمان بگذره مهم‌تر هم میشه. انگار نباید بگی:"دستمو بگیر." و انگارهای دیگر. یاد خ می‌افتم که میگفت انگار اون کلاسیکِ "مردی که عاشق میشه و دختری که معشوق میشه" درست تره و بهتر کار می‌کنه. هر چند که من کاملا موافق نیستم.

+++ من هنوز ایده‌ی درستی درباره شروع ندارم. شروع چه شکلی بود؟ اگر کلاسیک نبود غیرکلاسیک هم نبود به نظرم. ولی چه شکلی باید باشه؟ 

4+ رفتم کاغذ بخرم. دومین بار بود که از این مغازه کاغذ زنگی میخریدم. فروشنده میگه شما اوریگامی درس میدین؟ یا همینجوری درست می‌کنین؟ از سوالش لبخند می‌زنم. نمیدونم چرا.

5+ وی قطعاً یه مرده که مردانگیش در نریّت نیست. حیف.

 

ای شاخه‌ی جدامانده‌ی من

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۶:۲۲

 کرخت و بی حال، زل زده به دیوار، شایدم صفحه‌ی موبایل. حالت تهوعی که همیشه همراه سردردها هست. اشک های گاه و بیگاه. ترس از خواب های آشفته. بهانه‌جویی برای اندک دلگرمی یا امیدی. تلاش بی‌فرجامی برای درس خوندن. بوی کرختیِ پخش تو اتاق، اون گوشه‌ی زشت‌ش. و این زیر. زیر این صندلی که پر از کاغذ رنگیه. خرد شده یا سالم. تا شده یا در انتظارِ تا. ده تا کاغذ برای یه اوریگامی زیاد نیست؟ هست. ولی تهش نگاه می‌کنی و می‌گی: می‌ارزید. می‌ارزید.

 

+ وقتی مامان میگه بیا موهاتو ببافم یعنی حالش خوبه. و زندگی قشنگ میشه. زندگی من وابسته به حال خوب دیگرانه؟ آری، احتمالا. وابستگی شکل بدی از هر رابطه‌ایه. حتی رابطه‌ی من و مامانم.

 

++ باید دنبال ریشه‌ی دلتنگی تو کودکی بگردم. همون نظریه هایی که دونالد وینیکات میده. که ببینم کجای تربیت‌م می‌لغزیده که این حس در من انقدر قوی‌ه. که گاهی از دل‌تنگی برای کلیات و جزییات نفسم بالا نیاد.

غزل شماره 42

  • ساناز هستم
  • شنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۹:۳۸

کنسرهای دهانی وحشتناک‌ن و خوندن درس هاش دو جون از جون هام کم می‌کنه. هر بار به پسرعمه‌م فکر می‌کنم و زجر بی‌پایانِ مادرش. که فیلم های عروسی‌ش رو میذاره و زار می‌زنه. به سیگار. به الکل. به دود. به مشکی پوشیدن‌ها، به حلوا و خرما. لعنت به مرگ سی سالگی.

 

+ لیلا می‌گه خودتو خیلی محکم بغل بگیر. خودتو بیش از حد دوست داشته باش. جای همه. باشه. بغل. دوستت دارم.

++ کاش زودتر شروع شه دیگه دانشگاه. خسته و کوفته و منتظر. صبح ها پباده رفتن و تند تند گام برداشتن از نبش هفدهم تا سرِ جلال. تاکسی سوار شدن. سربالایی دانشکده رو به سختی طی کردن. آسانسور منفی دو. طبقه‌ی اول. کلاس سوم. ساعت هفت و نیم صبح. پیاده روی از دانشکده تا خونه. سنگگ خریدنِ سر راه. قدم ها رو شمردن تا خونه. دلم تنگه. برای پنجره‌ی اتاقم. برای اتاقم با همه‌ی خاطره های خوب و بدش.

+++ دلم گلدوزی می‌خواد و باید پیِ‌ش رو بگیرم. دلم چوبکاری هم میخواد که پی اونم باید بگیرم. وقت نیست عزیزکم. یعنی هست ولی کم است. برای یه سر و هزار سودا کم است. ولی فک کن kiss رو گلدوزی کنی. قلبم. در واقع یه پیج ایرانی هست که این کار رو می‌کنه و ضعف میرم هر وقت می‌بینم. یه روز می‌دوزم منم.

4+ استقلال خیلی مهمه. بیاین بپذیریم که هرآنگه که استقلال رفت ذلت می‌آید. بعد برای داشتن خودی مستقل بکوشیم. مستقل از تمام هستی. مستقل از هر آن‌کس و هر آن‌چیز که هست.

5+ لعنت به همه‌ی سیگارهایی که تا بحال کشیده‌ام و دیگه نخواهم کشید.

بیش باد این روزگاران

  • ساناز هستم
  • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۲۳

نمیدونم این کدوم هورمون‌ه که در من بالا پایین میشه و یه روزایی مثل امروز به اوج آرامش و رقیق بودن و عاشقی می‌رسونه. ممنونم ازش. بیش باد.

 

+ با نگاهِ جمعی از کرونا متنفرم و با نگاه فردی ازش ممنونم.

پیوندهای روزانه