ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

  • ساناز هستم
  • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۴:۱۰

 هر بار که به اشتباه شوقی در دلم رشد می‌کنه و می‌میره، یه جون از جون‌هام کم میشه. یه کم اشک می‌ریزم و سعی می‌کنم قوی باشم. امان... امان...

 

+ ظهر که از خواب بیدار شدم، بین خواب و بیداری، تو حالتی که واقعا نمیدونم خواب دیدن بودن یا خیال کردن یه صحنه هایی که بی‌اندازه براشون دل‌تنگ بودم رو میدیدم. صحنه های دلگرمی. هر چی که بود خیلی واقعی بود.

 

++ فکر کردن به هر گذشته‌ای برای من سخت و دل‌گیره. و احتمالا تا آخر عمر همین خواهد بود. کاش می‌تونستم برگردم به ابتدایی و زندگی قشنگی که داشتیم. شاید می‌شد همه چیز رو جور دیگه‌ای نوشت. چرا همیشه همه چیز فقط از دست میره؟

+++ دلم حسابی درس خوندن میخواد ولی نمیشه. چیزهای جذاب تری وجود دارن که مجال نمیدن...

4+ امان از کیفیت هایی که نیست... که ندارم... قابل بدست آوردنی ها رو باید بدست آورد هر چند دور و دیر... آنچه بدست نمی‌آید هم باید چال‌ کرد. و تامام.

5+ میدنایت ثوتزِ امشب: منظورش چه فرضیه هایی بود؟ ای بابا. کاش فراموش کنم تموم شه. ولی الگوهای رفتاری به همین سو بودن. بنظرم. ای ذهن من. بخواب. ممنانم.

6+ مثلا بپرم به سه چهار سال دیگه.

7+ ولی در کل کاش همواره این شکلی بود و همواره بعد از این این شکلی باشه که شبیه همون فکر و تذکر روز اول فکر کنم.

8+ به شدت به وجود یک برادر در زندگیم نیاز دارم.

9+ چقدر از بعضی رفتارهای خودم در گذشته خجالت می‌کشم. و مثل ناوکی یهو میره تو مغز و قلبم و یه چیزی تیر می‌کشه و از خودم و آدم‌ها خجالت می‌کشم. نتیجه‌ی طبیعی رفتار ها بوده هر آنچه تجربه شده.

غرل شماره 121 حافظ

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۲۴

می‌تونم ناگهان یاد لحظه‌ای یا حرفی بیفتم و بی اختیار اشک بریزم. می‌تونم از خودم بابت حرفی یا کاری منزجر بشم و بعد با خودم آشتی کنم. در طول سه سال گذشته بزرگترین اتفاق های خوب و بد برای من افتادن. خیلی خوب و خیلی بد. مقصر درصد زیادی از خیلی بدها منم.(پیروِ تفکرِ خود انسان مسئول هر اتفاقیه که براش میفته). امشب خوشحالم بابت زندگیم و هر آنچه توش بوده و هست (به جز یه فصل‌ش که کاش بتونم آتیش‌ش بزنم که البته در مجموع بودن اون هم برای اندکی تجربه‌ی خیلی مفید لازم بود. فلذا از بابت اون هم خوشحالم.)

 

+ درس خوندن بدون کاغذ تا کردن غیرممکن شده.

عشق همیشه در مراجعه است

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۲:۰۵

باز امشب دلتنگی از شش جهت هجوم اورده. یا همون از شش جهتم راه ببستند. دلتنگی برای همه‌چیز و همه‌کس. باید درس بخونم ولی در فس ترین حالت ممکنم. پیاده روی هم پاسخگو نیست انگار. این چهارمین آلبوم نامجو میچسبه. اندازه‌ی خیلی از آلبوم های دیگه‌ش.

 

+ نوید اومد چهارتا اوریگامی نازنینمو برداشت برد. گفت برات صندلی چوبی درست می‌کنم. گولم زد فک کنم.

++ 28 هم میره اینترنی و کاش منم میتونستم مفید باشم.

+++ وقتی به خودم فکر می‌کنم که ممکنه یه زمانی توسط هر آدمی مورد ترحم واقع شده باشم و یا به هر انسانی که ممکنه در طول زندگیم به من حس ترحم داشته بوده باشه فکر می‌کنم حالم بهم میخوره. فی‌الواقع از همه‌ی آدم‌هایی که به دیگران حس ترحم دارند یا مورد حس ترحم واقع میشن و از این موضوع نمی‌رنجن متنفرم. آدمی که به دیگری ترحم می‌کنه (به هر واسطه‌ای) موجود حقیرتریه از کسی که مورد ترحم واقع میشه. یه نگاه فرویدی ای در من جریان داره که هرگز به "کمک کردن" یا "ترحم کردن" مثبت نگاه نمی‌کنه. همه‌ی این حس‌ها برای اثبات برتری‌ه. نه لزوما به دیگری و مورد کمک/ترحم واقع شونده. بلکه اثبات نفس به خویش.

4+ به نظرم مسئول تماااااام اتفاقاتی که برای یه نفر میفته خودشه. هر اتفاقی. مثبت یا منفی. (گزاره های مطلق شانسی برای همواره درست بودن ندارن)

5+ کلاً ن.ب.ا.ی.د دوباره تَکرار می‌کنم: "نباید" هیچ کس رو زیاد از حد به حریم خویش راه داد. همواره یه حدی از غریبگی نیازه. هیچ‌کس به جان به من نزدیک نخواهد شد.

6+آیا این ها گول زدن های ذهن‌ه؟ آره احتمالش زیاده.

7+ شاید اینجا رو جمع کنم تا کنم بذارم لای همون بقچه های قدیمی. یا شایدم بذارم تو بقچه ببرم یه جای دیگه پهن کنم.

 

یک بار در یک بار خود را می‌‌کُشم

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۹ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۲:۰۰

اردیبهشت پارسال خیلی عجیب غریبه. تو ذهنم خیلی شلوغ و خاکستری‌ه. من فکر می‌کردم روشن تر باشه ولی بعدها فهمیدم خیلی تیره‌ بوده. این روزها فکر کنم مشغول آماده کردن تدارکات برای سفر شیراز بودیم. سفرِ نه‌چندان دل‌چسب. شایدم دل‌چسب نمیدونم. شایدم بین این‌ها. ولی پر جنب و جوش. رکورد پیاده‌روی‌م برای اردیبهشت ۹۸‌ه. بالای بالایِ امیرآباد تا منیریه. و چند دور بالا و پایین کردن منیریه. چقدر لذت بخش بود. یکی دو نفر سعی کردن سرم کلاه بذارن. یکیشون گذاشت و رفتم و برگشتم و کلاهشو برگردوندم بهش. فکر کنم یه چیز واقعی خریدم ولی نمیدونم. (چقدر من نمیدونم) بقیه‌ی روز ها رو هم مرور می‌کنم. تا اخرین روز اردی‌بهشت پارسال. نمیدونم چرا همیشه کم بوده‌ام. نمیدونم چه کار بیشتری می‌شد کرد.

 

+ روز مشاور رو به خانم خ (واقعی) و همه‌ی دوستانِ خود مشاور پندارمون که بهمون مشاوره میدن و م.ی.ر.ی.ن.ن به زندگیمون (شوخی) تبریک میگم.

++دیگه نتونستم اردی‌بهشت رو بیشتر از این تو خونه زندانی باشم. چند ساعت پیاده روی با "بوسه‌های بیهوده" که تو گوشم میگه:"تو مثل همین آتش می مانی..." که یهو فکر میکنم تو خونه هم که مدام یکی تو گوشم یه چیزی میگه. که قطعش می‌کنم نامجو رو و صدای گنجشک و ماشین وخیابون به یه زندگی غیرعادی می‌مونه. ولی انگار فقط برای من. 

+++ چه کارِ دیگه‌ای میتونستم بکنم؟ نمیدونم. به گمانم هیچ. آیا عدمِ حس های مثبت در مواجهه‌ی ناگهانی نشان از چیزهای پایه‌ای تری داشت؟ نمیدونم. به هر حال.

4+ امیدوارم اردی‌بهشت سال دیگه رو بتونم زندگی کنم و سفر برم. سفرِ واقعی.

5+ بعد بر می خیزم و از در بیرون می روم

همون داستانِ "کونوا احراراً فی دُنیاکُم"

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۹ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۴:۵۳

کاش زودتر این فاز های تو در تویی که خ میگه بگذره. من با خودِ پذیرشها مشکل دارم و نمیتونم بپذیرمش. منتها چاره‌ای جز پذیرش نیست. پذیرش پذیرش بپذیرش پذیر پذیر پذیر پذیرفتم.

 

+ نوبت شلوارهای وصله‌دارِ رسول پرویزی‌ه‌. مدت‌ها پیش کتاب صوتی‌ش رو خریده بودم. کتاب مجموعه‌ی ۲۰ تا داستان جنوبی هست که بعضی از اونا تجربه‌های نویسنده‌ هستن. در واقع بیانِ درد و تلخی به زبان طنز. احتمالا داستانِ "قصه‌ی عینکم" از کتاب درسی و شیرینی‌ اون نوشته یادتون هست‌.این داستان یکی از اون ۲۰ داستان‌ه. راوی مهدی پاکدل‌ه. که خب خیلی سوسوعه. تو ذهنم جمله ها رو با صدای وی تکرار می‌کنم و دلم می‌خواد می‌تونستم بهش بگم که پیِ قضیه رو بگیره و راوی قصه‌ها بشه‌‌. قصه‌های کتاب های صوتی یا حتی رادیو. چرا هیچ‌وقت نگفتم؟ شایدم گفتم و یادم نیست‌. کاش منم این استعداد رو داشتم.

++ داستان غم‌انگیز امشب شاگرد مامانه که پدر مادرش طلاق‌ گرفتن و مادر تو یکی از شهر های شمالی ساکن‌ه. دختر کوچیک خانواده پیش مادر بزرگ میشه و پسر خانواده پیش پدر. پدرِ نه چندان نرمال. میگه هر وقت میره شمال پیش مادرش و برمی‌گرده مدت‌ها طول می‌کشه به زندگی عادی برگرده. کاش می‌تونستیم اون پدر رو قانع کنیم که گاهی دوست داشتن در رها کردن‌ه. چون دوستش دارم رهاش می‌کنم بره جایی که خوشحال تره. پیش کسایی که پیششون خوشحال‌تره. این به آزادگی نزدیک‌تره‌. که بذاره بره پیش مادرش‌ و آسوده بزرگ شه... درد... درد... درد.‌‌‌..

+++ اون مدت واقعا فکر می‌کردم اگه اینجا شغل مناسب نباشه چی؟ اگه اینجا خوشحال نباشه چی؟ و واقعا جوابم این بود که اگه بخواد بره از اینجا من پایه‌م. جای دیگه‌ای از زندگیم خودم رو انقدر آزاده سراغ ندارم. که کاش بودم‌. که کاش باشم. که سعی می‌کنم باشم.

سیه و سپیدم: ابلق!

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۶:۴۷

من خیلی به خ اعتقاد دارم. خیلیِ خیلیِ خیلی نه. ولی خیلی. مطمئن نیستم که با بعضی درست و غلط هاش موافقم یا نه اما اونا درست و غلط های شخصیشه. من با کلیتِ کارش موافقم. امروز تو سایت روانکاوی تداعی اینو خوندم: "طبق قانون حریم خصوصی در روانکاوی، یک درمانگر نمی‌تواند همزمان با دو نفر از یک خانواده یا دو نفری که ارتباط نزدیکی با هم دارند روانکاوی انجام دهد. بنابراین اگر یکی از نزدیکان درجه‌ی یک شما (اعم از خواهر، برادر، فرزند، پدر، مادر، شریک عاطفی) در حال روانکاوی با یک درمانگر از همکاران ما است، اقدام به رزرو با همان درمانگر نکنید و با دیگر همکاران تداعی وقت بگیرید." جالبه. آیا رعایت نکردن این اصل برای زیرسوال بردنش کافیه؟ یا اصلا آیا کاری که خ انجام میده روانکاوی‌ه یا صرفاً مشاوره؟ نمی‌دونم. شک. آیا دیگه ازش "مشاوره" نمی‌گیرم؟ چرا میگیرم.

 

+ به نطرم من دارم از عبارتِ "خواب روزه دار عبادت‌ه" سوءاستفاده ‌می‌کنم. :دی

 

++آیدین تامام. :(

 

+++ که به نیک و بد عجیبنم

زَهره نماند زُهره را

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۵:۱۰

آیا قضاوت ها و حرف‌های دیگران درباره یه آدم یا موضوع یا اتفاق در ما اثر داره؟ دید ما رو مثبت یا منفی می‌کنه؟ اگه آره به نظرم باید هر چه زودتر از اون آدم یا موضوع خلاص شیم. چون خیلی هم برا ما مهم نیست. یا خیلی نمی‌شناسیم یا ازش مطمئن نیستیم. مطمئن نیستیم که چقدر برامون مهمه یا میخوایم مهم باشه. انگار تو حرف های دیگران دنبال تاییدیه میگردیم. چه برای نگه داشتن اون اتفاق یا آدم چه برای حذف کردنش.

 

+ من واقعا انقدر نخواستنی بودم اونجا؟ نه بابا. فکر نکنم. حالا شایدم بودم نمی‌دونم‌. برا خودم مهم نیست ولی خب طبیعتا ترجیح میدم دوست داشته شده باشم.

++ یا برعکس. یعنی اگه بارها نزدیک ترین آدم‌ها بهتون راجع به موضوعی یا آدمی فیدبک منفی دادن و شما هر بار در موضعِ دفاع براومدین بدونین اون موضوع یا آدم برای شما مهمه.

+++ دفاع کردن نه وظیفه‌ست نه حق‌ه نه نیاز. فقط یه چیزیه که هست. که باید باشه. سرِ جاش. اونجا که حقی ناحق میشه.

۴+ امشبم ازون شباست که کاش بخوابم تموم شه. یا همون سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی

۵+ تا پرده‌ی خرم زند

آبی که ازین دیده چو خون می‌ریزد

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۷ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۴:۴۹

ذره ذره پذیرفتن حقیقت‌ها، اشک ریختن براشون، و غم‌شون رو زندگی کردن بهتره یا ناگهان کندن ازشون؟ دومی به نظرم اصولاً ممکن نیست. فقط نادیده گرفتن‌ه. چیزی کنده نمیشه. همه چیز جای قبلیشه با همون میزان دل‌گیری و غم‌انگیزی. فقط انگار میدونی که سر کدوم کوچه نشسته یا تو کدوم خیابون راه میره. سعی میکنی گذرت به اون خیابون و اون کوچه نیفته. یا سرتو برگردونی که سرِ اون کوچه رو نبینی. و این هیچ چیزی از این واقعیت که اون اونجا نشسته کم نمی‌کنه.

ولی وقتی میخوای با اون حقیقت ها زندگی کنی، غم‌گین باشی براشون یا ذره ذره بپذیریشون مثل اینه که میری میشینی پیشش سر اون کوچه. خوب نگاهش می‌کنی. شب تا صبح و صبح تا شب. جلوی چشمته. اونقدر جلوی چشمته که رام‌ت میشه. انگار یه گلدون پر از گل مصنوعیه تو یه گوشه خونه. انگار بودنش عادیه و اتفاقا اگه نباشه جای خالی گلدون خودشو نشون میده. اینطوری تو بنده‌ی اون حقیقت نیستی. اون فقط یه حقیقته که اگه نباشه جاش خالیه. مثل رام کردن آهنگ‌ها. آهنگ‌هایی که میترسیم ازشون. شب تا صبح و صبح تا شب گوش بدی تا رام تو بشن. تا دیگه ترسی ازشون نباشه. تا دیگه از اون کوچه و از اون خیابون نترسی...

 

+من نمی‌تونم با حقیقتِ بادهای عالَم کنار بیام. پس نادیده می‌انگارمشون.

++ خون است بیا ببین که چون میریزد...

بر وزنِ "ربّنا فاغفِر لَنا ذُنوبَنا"

  • ساناز هستم
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۷:۴۲

دارم به مقوله‌ی "همزمان که دل‌تنگ گذشته ای داری یه سری خاطره میسازی که قراره در آینده دلتنگشون بشی" فکر می‌کنم. به نظرم دل تنگی‌م برای زندگی حال حاضر بیشتر از دل تنگیِ حال حاضر برای گذشته خواهد بود.

 

+ من جمعِ اضداد ترین آدمِ این دور و بر هام احتمالا. روزه گرفته‌م و قراره بگیرم و میخوام که بگیرم و از فاز همه‌ی آدم‌هایی که "روزه چیه بابا؟" و با تعجب به روزه گرفتن عکس العمل نشون میدن و  درصدد اثبات این هستن که این کار مزخرفه یا مثلا با اصرار و بی‌دلیل سعی در نشون دادنِ اینکه روزه نیستن به دیگران می‌کنن، بدم میاد. من دقیقا نمیدونم چرا دارم روزه می‌گیرم. شاید یه روز دیگه حس خوبی بهش نداشته باشم ولی علی‌الحساب با وجود همه‌ی تضادها و علامت سوال‌ها حس خوبی بهم میده. شاید من با همه‌ی آدمی که هستم و دارک ساید هام آخرین کیسِ روزه داری باشم.

 

++ وقت هایی که اعصابم خرده تَرَک های روی صفحه گوشی میرن رو مخم و دلم میخواد پرتش کنم یه جای دور که خودش هم خرد شه. منتها گزینه‌ی خرید گوشیِ دیگر موجود نیست و باید صبر کنم تا روزی که بشه ال سی دی رو عوض کرد. هیچ جای مطمئنی هم برای این کار نمی‌شناسم. -_- نیاز به یه برادر بزرگتر دارم. نیاز جدی.

 

+++الگوهای رفتار انسانی به طرز عجیب غریبی شبیه‌ِ هم به نظر میان. فقط کافیه گزاره‌هایی که "محیطِ" انسان در اون رفتار هستن تکراری باشه. تمام گزاره‌ها. نه فقط شرایطِ منجر به رفتار. اینجوری شاید بشه به همه‌ی آدم ها برای انجام هر کاری حق داد و خود را در موضعِ انجام هر رفتاری دید. هیچ جایی برای قضاوت آدم ها هم نمی‌مونه در این شرایط.

 

4+ حس می‌کنم می‌تونم معتاد سینمای روسیه و لهستان بشم. ولی هنوز فیلم های زیادی از سینمای ایران هست که ندیده‌م. 

 

5+ استاده می‌گه عامل بزرگ کنسرها تو زندگی ما استفاده از پلاستیک و بویژه کیسه فریزر هست. سعی کنید از اون ها تو فریزر استفاده نکنید یا اگه مرغ رو تو کیسه فریز می‌کنید کاملا تمیز بشوریدش و موقعی که داره یخ چیزی آب میشه تو ظرف پلاستیکی نذارین‌ش. امید است به درد شمام بخوره.

 

آیدینِ عزیز

  • ساناز هستم
  • جمعه ۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۲۱

این حالتِ زندگی دوره‌ای با کاراکتر های یه داستان ایده آلِ منه. الان زندگی‌م داره با آیدین می‌گذره و امیدوارم همواره بعد از این یه کاراکتری من رو همراهی کنه.

 

+ دلم برای پیاده روی از درِ داروسازی تو 16 آذر تا خود ستارخان تنگ شده. در حالی که آرمان سلطان زاده تو گوشم راسکُلنیکُف راسکُلنیکُف می‌کرد.

++ دلم برای آرامش اون روزا تنگ شده. دلم برای همه‌‌ی چیزهایی که از دست داده‌م میسوزه. دلم برای همه‌ی آرامش هایی که تجربه کردم می‌گیره. امروز رقیقم. رقیق‌ترینم. امروز واضح‌تر میدونم که چی درست بوده و چی غلط. امروز مطمئنم بابت تصمیماتم. امروز معشوقه‌ی خوبی می‌تونم باشم.

پیوندهای روزانه