- ساناز هستم
- جمعه ۱۵ فروردين ۹۹
- ۰۰:۱۲
چقدر امشب دلشوره دارم. امیدوارم به خیر بگذره.
دلگیریِ امروز و امشب خیلی عجیب بود. از تو دماغ داشت بیرون میزد انگار. مثل امیرِ وضعیت سفید که چشماش رو برق زده و بسته و زیر اون باند بی تابه.
مطلقِ تنهایی. دل گرفتگی. خستگی. اضطراب. منفی نگری. رویا پردازی. کاغذرنگی ها رو تیکه پاره کردن. دونه دونه به هم وصل کردن. حوصله سر رفتن و ولش کن گفتن، ناخن های رنگ و رو رفته. کوتاه. بد فرم. اصطراب دانشگاه و درس ها. همه چیز روی هم.
+ آینده قشنگه.
++ میخوام مغزمو خاموش روشن و ریست کنم.
+++ این دختره خیلی پول پرسته. بندهی پول و لاکچری بازیه. خیلیاشم فیکه. ولی همهی آدم ها در کنه خودشون این رذالت رو دارن. از آدم های ثرتمند خوش اومدن و سعی در ادای اونها رو درآوردن. شایدم رذالت نیست و فقط بستگی داره که تو کدوم موضع باشی که چجوری به قضیه نگاه کنی.
++++ خیلی قشنگهها. ولی زجر داره. خ میگه تو آدمِ تنها بودن نیستی.
هنوز برای موضوع حسادت پاسخ دقیقی دریافت نکردم. خ میگفت کنکاش نباید کرد. من کنکاش نمیکنم. ولی دیدن هست به هر حال. شنیدن. میگفت آدم ها رسالت های متفاوتی دارند وبه اندازهی رسالتشان داشته دارند. میفهمم ولی راه حل نیست. پاسخ خودم اینه: حال آدم با خودش خوب بودن و به اندازهی کافی برای خود خوب بودن و تلاش برای خوب تر بودن برای خود. و یه چیز مهم تر: در موقعیت مقایسه قرار نگرفتن و خود را از این موقعیت ها دور کردن.
+ البته خ میگه در حسادت بدخواهی برای طرف مقابل هم هست. من هیچ وقت انقدر بدذات نبودهام. میگه این اسمش غبطهست. هر چی که هست، خیلی هم فرقی نداره.
++ نسترن رو دوست دارم و به نقاشی های غبطه میخورم.
+++ چقدر "وضعیت سفید" خوبه. دارم عاشق شخصیت یونس غزالی میشم. نسترن میگه چند بار تو زیرگذر مترو دیدتش قبلا :)))
چقدر متمرکز شدن رو ضعف ها خاکستریه. هر چقدر که خوشبین و مثبت و آخجون قراره یه آدمی بشم که فلان ضعف رو نداره، همون قدر هم زودتر زمان بگذره و آدمی بشم که فلان ضعف رو نداره میشی. تاب گذر زمان رو نداری. تاب این وسط ها رو نداری. اول x رو برطرف میکنم بعد y. بعد z رو میخرم بعد فلان میکنم. و دوری از همهشون و خسته میشی. بدتر از این ها ضعف هاییه که نیاز به تلاش نداره. نیاز به گذر زمان داره. اونوقته که زمان نمیگذره.
+چقدر آروم شدم ناگهان.
++د کتره مسیج داده که برات دندون نگه داشتم. یاد گذشته میفتم.بدبخت فقط دعوتم کرد کافه برای صحبت کردن چقدر بی ادبانه برخورد کردم. برخوردی که دیگه بهم مسیج نده. خ میگفت این روش اشتباهه. من فکر میکردم درست بود ولی گویا نبوده. -_- (آیا در همهی موقعیت ها به یک اندازه روشنفکر هستیم؟ اگه آره که ایولا)
+++ دلم میخواد یه اکیپ باحال، مهربون، رفیق و همدل داشته باشم. از همه لحاظ راحت با هم. سعی میکنم داشته باشم.
++++ بساطِ دستفروشی چهارنفره شده و هزار و یک تا ایده هست براش. به نظرم زده به سرمون و منطقی نیست. اونا اینترنن از این ترم و من ورود به کلینیک. با کدوم وقت؟ البته ۲۸ به طرز عجیبی برای همهچیز وقت داره-_-
تلفیق دلتنگی و تنهایی و تو خونه موندن میتونه منی از من بسازه که نمیشناسمش.
اگه میتونستم بک بزنم هیچ مسیجِ شناس و ناشناسی نمیدادم. نقطه.
+خدایا دوستش داشتم و دارم. ولی نه این شکلی.
++ مهندس همیشه میگه هر اتفاقی که میفته بهترین اتفاق ممکنه. همینطوره.
کاش این خیال دوام بیشتری داشت. کاش خیال زیبای جدیدی بیاد جاش رو بگیره...
انگار همهی هم زمانی ها باید یهو اتفاق میافتادن.
لعنت به توئیتر. لعنت به من.
از دل من چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ Why I like to be alone؟ هر چه کرده به در بسته خورده؟ فقط هر روز بیشتر ترسیده؟ از ویرگول خوشم اومده؟ "بدم نمیاد یه غلطی توش بکنم؟" بدم نمیاد؟ چقدر بدم اومد اون موقع از این حرف ها. چقدر برخورد بهم. خ گفت کودک درونه. لعنت به کودکی که من فکر میکردم بالغ باشه.
کاش میرفتم میگفتم چقدر بهم برخورده همه چیز. چقدر عصبانی بودم. شاید حل میشد همون موقع. چرا منتظر بودم که: این طوری نمیشه تموم کرد. با یا علی شروع کردیم باید با یاعلی تموم کنیم. باید ببینیم و حرف بزنیم. مگه دفعه پیش من اینا رو نگفتم؟ شایدم اشتباه کردم که گفتم. شایدم درستش همین بود. واضح بود دوست داشته نشدن. انتظارِ چی؟ مگه ماه ها نبود شنیدن این حرف ها؟ پذیرفتنش همواره سخت بوده. و باید بک جایی میپذیرفتم. باید خرده تکه های آخر رو دور بریزم. باید نسیان بیاد. نسیان که نه. من با معشوق خیالیم عاشقی خواهم کرد. شبیه کیارستمی. میتونی هر چی میخوای بهش بگی. بدون ترسیدن. میتونی هر چی میخوای ازش بشنوی. بدون ترسیدن. قرار هم میذارم باهاش. دیر هم میرسم احتمالا سر قرار. لاته و باتر اسکاچ هم سفارش میدم. بعد اون خیابون رو میرم پایین. صنایع دسنی رو میبینم. شایدم برم برسم به اون پارکه. یادم بیاد که غزل مولانا میخونیم. و ناراحت میشی که کتاب رو جمع میکنم. (چقدر ناراحت میشدم و میشدی.) بعد برمیگردم به اونیکی پارکه. که صندلی هاش تاب میخورن. میشینم و تاب میخورم.
و تامام.
دیگه ناله هامو اینجا نمینویسم.
دیگه ارزشی نداره زدن این حرفها.
حسرته.
ولی تامامه.
که کاش نبود.
سخت بوده و هست ولی من ازش قویترم. قویتر هم خواهم شد.
+کلا به نظرم وجود ندارد موجوی که ضعف های شما رو نبینه و شما رو مقایسه نکنه. کافیه شما به A بگین که تو ضعف نداری. یا ضعف هاش رو نبینین یا اون حس کنه از شما قوی تره و شما پر از ضعف، اشتباه، کمبود یا وابستگی و نیاز هستین. همه چیز تامامه. بعد از این هیچ کس رو انقدر به نزدیکی ها راه نمیدم. هیچ کس محرم من نخواهد بود.
++ همواره میتونستم بیرحم تر باشم. در طول زندگیم. نسبت به خودم و دیگران. کاش بودم. شایدم خواهم بود بعد از این. سرها بریده بینی، بی جرم و بی جنابت.
+++ فال میگیرم. میگه : درخت دوستی بنشان که فلان. حافظ از همون شبی که فال گرفتم و حرف های قشنگ زد رد داده.
4+ خ میگه تو خودخواهی. راست میگه. مثل هر آدم دیگهای. من دوستش ندارم ولی. درستش میکنم.
5+ واقعیت اینه که چقدر ندیدم و تنها گذاشتم. ولی اینم واقعیته که چقدر دیده نشدم و تنها موندم.
6+ واقعیت اینه که اگه X نبود اصولا چیزی خراب نمیشد احتمالا. از اول هم دلگیری ها، ناراحتی ها و بد اومدن ها از اون شروع شد. همون بهتر که بود پس.
7+ حسنات میگه شاید برگردوننشون. ته دلم خوشحال میشم. میپرسم که خوشحاله یا ناراحت؟ که یه وقت خوشحال نباشم و اون ناراحت باشه. بهش میگم ولی لمباردی آلودهتر از تهرانه. میگه ولی فرودگاه آلودهتره. اه به این بدزمانی. اگه یه هفته عقب میافتاد نمیرفت اصلا.
8+ 28 پادکست پاکت ضبط میکنه. جذاب ترین آدمِ حالِ حاضر.
9+ حس های خودم رو دوستش دارم و خواهم داشت.
10+ حس دستمال کاغذی مچاله، گوشهی یه خیابون.
تو این فیلمه میگه: "آخه عاشق همیشه از جدایی میترسه."
گویایی این جمله کفایت میکنه.
من نمیترسیدم، عین میترسید.
من میترسیدم. هِ نمیترسید.
و این سیکل الیالابد ادامه داره.
نوسان.
یاد حرف ها و خاطره های بد افتادن و هیت کردن. حس بد. خرد شدن.
یاد خاطرات خوب و پر و بال گرفتن. خوشحالی.
+ آخه من تو اون نولد دوتایی هم این حس رو گرفته بودم که چرا دوتایی؟ چرا دوستام نیستن؟ چقدر حرف هم رو نفهمیدن!
اول پستونکه، بعد به سختی میگی بابا و ماما، بعد ذوق داری برای کولهپشتی جدیدت و نوشتن حروف الفبا، رقابت تو مدرسه، اول و دوم و آخر شدن، آزمون دادن و قبول شدن یا نشدن، لذت برد یا پذیرش باخت، دوباره تصمیم گرفتن، وفق دادن خود با محیط جدید، شیطنت، سر و گوش جنبیدن، اشتباه کردن ، بزرگ شدن، عاشقی، اومدن آدمِ درست، ازدواج، یکدلی، یکی شدن، تصمیم برای آینده، کار کردن، پول درآوردن، زندگی ساختن، سفر رفتن، زندگی خریدن و ساختن، تصمیم برای بچه داشتن یا نداشتن و ... آخرشم که مردن.
هر چیزی که باعث بشه یکی از این مراحل تمام و کمال و درست و منطقی طی نشه، بعدا جای خالیش خودش رو نشون میده. بعدا یه جایی از زندگی میخوای برگردی و از اونجایی که جا موندی ادامه بدی.
+ چقدر حضور مشاور و حرف زدن باهاش آرومم میکنه. یعنی آروم که نه. آشوبم میکنه. چشمم رو باز میکنه و وقتی حقیقت ها رو میبینم و آشفته میشم از شدت کوری و اشتباهات خودم، کم کم میپذیرمش، تبدیلش میکنم به تصمیمات و تغییرات، به آینده، به منِ درستتر، منِ کاملتر. اون وقت آروم تر میشم.
داره راجع به ابعادِ پذیرش حرف میزنه. میگه انقدر گستردهست که میشه حتی واقعهی x رو پذیرفت. واقعهی x به نظرم غیرقابل پذیرشه. میفهمم باید پذیرفتش. یعنی میدونی؟ میگه باید پذیرفت. تا طرف مقابل اشتباه کنه. میگه فرض کن اتفاق x میافتاد. چی میشد؟ میگم A میشد. میگه خب یه احتمال اینه. دیگه چی ممکن بود بشه؟ میگم خب ممکن هم بود B بشه. (B احتمال منفی و A مثبته) میگه خب اگه B میشد؟ میگم میفهمیدم آدم من نیست. میگه آفرین. من از این بیشتر میترسم. که کسی که پیشمه آدم من نباشه. چون ممکنه این عدم پذیرش، این واقعیت رو عقب بندازه ولی در حقیقتش تغییری ایجاد نمیکنه. پس چه بهتر زودتر بفهمم. راست میگه. میگه در اینصورت تو بودی که اون جمله رو میگفتی. نه اون. میگم خب مجبور نبود این رفتار رو بکنه. میگه خب شاید دیگه براش مهم نیست ناراحتت کنه. هممم.
++ میتونم سالها اشک بریزم.
+++ میگم یه دلتنگی ای هست که مخصوص این وقت های شبه. اگه خوش شانس باشی، سر شب خوابت برده. ولی اگه نبره. امان اگه نبره...
نمیدونم دقیقا چجوریه. ولی میگردی ببینی میتونی عکس پاک نشدهای پیدا کنی یا نه؟ ببینی خاطره ای هست که از دستت در رفته باشه و پاکش نکرده باشی؟ پیدا کنی اون عکس رو. نگاه کنی اون انتظار رو. انتظار روی صندلی. روی یه صندلی توی منیریه.
نه شبیه بغضه، نه زار زدن. فقط چند تا قطره اشکِ آرومه که خودش مسیر خودش رو پیدا میکنه. فقط همین.
++++ آخرِِ اون روزِِ قشنگِ توی عکس، من پله برقی های مترو رو رفتم پایین.چهار راه ولیعصر. برگشتم و نگاه کردم. گوشی به دست بود و در حالِ احتمالا اسنپ گرفتن. بعدا بهم گفت تا آخر پله ها رفتنت رو نگاه کردم. اصلا انتظار نگاه نداشتم که. هیچ وقت نگفتم که اونروز چقدر شک کردم به خیلی از احساساتِ تویِ حرفها. به حرفها. کاش صادقتر بودیم و بودم.
5+ آره من واقعا حق میدم به دوست نداشتنِ من.
6+ بابا میگه کی میخوای صدای سازت رو دربیاری؟ وقت گل نی پدرم.
7+ شروع زمستون برای من پر بود از تنهایی. از نفرت. از من کیام؟ از زاری. از مطلقِ تنهایی. از امتحان و استرس درسها. کاش هیچوقت و هرگز با عین درد و دل نمیکردم. اشتباه دوم. و حالا چقدر شروع بهار شبیه شروع زمستون بود. شایدم هر روز و هر لحظه همواره این بوده و خواهد بود! شایدم لحظه هایی که این شکلی نیستن واقعی نیستن! شاید توهم و خواب شیرینیه که کاش هرگز از چنین توهمی بیدار نمیشدم.