- ساناز هستم
- جمعه ۸ فروردين ۹۹
- ۱۴:۵۶
امروز صبح اردوی عید بودیم. نمیدانم حالمان خوب بود یا نه. بود به گمانم. البته گمان های من قابل اعتماد نیستند. حسادت هم کردم به گمانم. ولی زیبا بودم. حسهایم زیبا بودند. سیگار هم بود.
ف و الف تازه آمده بودند. از خانهشان. حرف های جدی زده بودند. بچهها و محبت هایشان. به زهرا لگاریتم یاد دادم و گفت: تو خیلی خوبی. ندا و احمد و شوخی و خنده. احمد جدی جدی میگفت: "مهندس شما الگوی من هستی. من همیشه به حرف های شما اعتماد دارم. یه سوال دارم ازتون." همه جدی منتظر بودیم. مهندس گفت: "لطف داری. ممنونم. حتما. بگو." گفت:" اگه شما جای من بودین کدوم یکی از این دخترا رو انتخاب میکردین؟" :)))))) بارون بارید و احمد رو به زور بردیم زیر بارون. چون میترسید موهاش خراب شه:))). به اون دختره هم حسادت کردم.
+ وی با تمام اشتباهات ، خوبِ خوب بود. خوبِ واقعی. اشتباهاتِ مخرب من.
++ مبتونم برای "شاعر زباله ها" زار بزنم. و میزنم.
+++ من مامانم رو زیاد اذیت کردم تا حالا. قریب به ۳ سال هست که کم پیش اومده اجازه بگیرم. انجام دادم کار رو و گفتم همینه که هست. با دروغ و راست. یا دعوا کردم برای اجازه گرفتن. عادت شده در من انگار. میگم اجازه بدین یا ندین بعد از این داستانا تو هر موقعیتی میرم سفر.
++++ سین میگه میخواد جیپ بخره برا سفر رفتن. میگه مارلبرو بخریم بریم بلوار بکشیم.