غبطه بر وزنِ قَطعِ رُقعی

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۹
  • ۲۰:۳۴

هنوز برای موضوع حسادت پاسخ دقیقی دریافت نکردم. خ می‌گفت کنکاش نباید کرد. من کنکاش نمی‌کنم. ولی دیدن هست به هر حال. شنیدن. می‌گفت آدم ها رسالت های متفاوتی دارند وبه اندازه‌ی رسالتشان داشته دارند. می‌فهمم ولی راه حل نیست. پاسخ خودم اینه: حال آدم با خودش خوب بودن و به اندازه‌ی کافی برای خود خوب بودن و تلاش برای خوب تر بودن برای خود. و یه چیز مهم تر: در موقعیت مقایسه قرار نگرفتن و خود را از این موقعیت ها دور کردن.

 

+ البته خ میگه در حسادت بدخواهی برای طرف مقابل هم هست. من هیچ وقت انقدر بدذات نبوده‌ام. میگه این اسمش غبطه‌ست. هر چی که هست، خیلی هم فرقی نداره.

++ نسترن رو دوست دارم و به نقاشی های غبطه می‌خورم. 

+++ چقدر "وضعیت سفید" خوبه. دارم عاشق شخصیت یونس غزالی می‌شم. نسترن میگه چند بار تو زیرگذر مترو دیدتش قبلا :)))

 

سرم رو بگیر تو دامنت/ قربون بوی پیرهنت

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۹
  • ۰۵:۵۰

چقدر متمرکز شدن رو ضعف ها خاکستری‌ه. هر چقدر که خوش‌بین و مثبت و آخ‌جون قراره یه آدمی بشم که فلان ضعف رو نداره، همون قدر هم زودتر زمان بگذره و آدمی بشم که فلان ضعف رو نداره میشی. تاب گذر زمان رو نداری. تاب این وسط ها رو نداری. اول x رو برطرف می‌کنم بعد y. بعد z رو میخرم بعد فلان می‌کنم. و دوری از همه‌شون و خسته میشی. بدتر از این ها ضعف هاییه که نیاز به تلاش نداره. نیاز به گذر زمان داره. اونوقته که زمان نمیگذره.

 

 

+چقدر آروم شدم ناگهان.

++د کتره مسیج داده که برات دندون نگه داشتم. یاد گذشته میفتم.بدبخت فقط دعوتم کرد کافه برای صحبت کردن چقدر بی ادبانه برخورد کردم. برخوردی که دیگه بهم مسیج نده. خ میگفت این روش اشتباهه. من فکر میکردم درست بود ولی گویا نبوده. -_- (آیا در همه‌ی موقعیت ها به یک اندازه روشنفکر هستیم؟ اگه آره که ایولا)

+++ دلم میخواد یه اکیپ باحال، مهربون، رفیق و همدل داشته باشم. از همه لحاظ راحت با هم. سعی میکنم داشته باشم.

++++ بساطِ دستفروشی چهارنفره شده و هزار و یک تا ایده هست براش. به نظرم زده به سرمون و منطقی نیست. اونا اینترن‌ن از این ترم و من ورود به کلینیک. با کدوم وقت؟ البته ۲۸ به طرز عجیبی برای همه‌چیز وقت داره-_-

منی که من نبود.

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۲ فروردين ۹۹
  • ۰۰:۰۶

تلفیق دل‌تنگی و تنهایی و تو خونه‌ موندن می‌تونه منی از من بسازه که نمی‌شناسمش.

اگه می‌تونستم بک بزنم هیچ مسیجِ شناس و ناشناسی نمی‌دادم. نقطه.

 

+خدایا دوستش داشتم و دارم. ولی نه این شکلی.

++ مهندس همیشه میگه هر اتفاقی که میفته بهترین اتفاق ممکنه. همین‌طوره.

خیالِ باغِ شیرین

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۱۱ فروردين ۹۹
  • ۰۰:۰۵

کاش این خیال دوام بیشتری داشت. کاش خیال زیبای جدیدی بیاد جاش رو بگیره...

تامام تامام.

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۹
  • ۱۸:۵۹

انگار همه‌ی هم زمانی ها باید یهو اتفاق می‌افتادن.

لعنت به توئیتر. لعنت به من.

از دل من چه کسی نقش تو را خواهد شست؟  Why I like to be alone؟ هر چه کرده به در بسته خورده؟ فقط هر روز بیشتر ترسیده؟ از ویرگول خوشم اومده؟ "بدم نمیاد یه غلطی توش بکنم؟" بدم نمیاد؟ چقدر بدم اومد اون موقع از این حرف ها. چقدر برخورد بهم. خ گفت کودک درون‌ه. لعنت به کودکی که من فکر می‌کردم بالغ باشه.

کاش می‌رفتم می‌گفتم چقدر بهم برخورده همه چیز. چقدر عصبانی بودم. شاید حل می‌شد همون موقع. چرا منتظر بودم که: این طوری نمیشه تموم کرد. با یا علی شروع کردیم باید با یاعلی تموم کنیم. باید ببینیم و حرف بزنیم. مگه دفعه پیش من اینا رو نگفتم؟ شایدم اشتباه کردم که گفتم. شایدم درستش همین بود. واضح بود دوست داشته نشدن. انتظارِ چی؟ مگه ماه ها نبود شنیدن این حرف ها؟ پذیرفتنش همواره سخت بوده. و باید بک جایی می‌پذیرفتم. باید خرده تکه های آخر رو دور بریزم. باید نسیان بیاد. نسیان که نه. من با معشوق خیالی‌م عاشقی خواهم کرد. شبیه کیارستمی. می‌تونی هر چی میخوای بهش بگی. بدون ترسیدن. میتونی هر چی میخوای ازش بشنوی. بدون ترسیدن. قرار هم میذارم باهاش. دیر هم میرسم احتمالا سر قرار. لاته و باتر اسکاچ هم سفارش میدم. بعد اون خیابون رو میرم پایین. صنایع دسنی رو می‌بینم. شایدم برم برسم به اون پارکه.  یادم بیاد که غزل مولانا می‌خونیم. و ناراحت می‌شی که کتاب رو جمع می‌کنم. (چقدر ناراحت می‌شدم و می‌شدی.) بعد برمی‌گردم به اونیکی پارکه. که صندلی هاش تاب میخورن. میشینم و تاب میخورم. 

و تامام.

دیگه ناله هامو این‌جا نمی‌نویسم.

دیگه ارزشی نداره زدن این حرف‌ها.

حسرت‌ه.

ولی تامام‌ه.

که کاش نبود.

سخت بوده و هست ولی من ازش قوی‌ترم. قوی‌تر هم خواهم شد.

 

+کلا به نظرم وجود ندارد موجوی که ضعف های شما رو نبینه و شما رو مقایسه نکنه. کافیه شما به A بگین که تو ضعف نداری. یا ضعف هاش رو نبینین یا اون حس کنه از شما قوی تره و شما پر از ضعف، اشتباه، کمبود یا وابستگی و نیاز هستین. همه چیز تامامه. بعد از این هیچ کس رو انقدر به نزدیکی ها راه نمیدم. هیچ کس محرم من نخواهد بود. 

++ همواره می‌تونستم بی‌رحم تر باشم. در طول زندگیم. نسبت به خودم و دیگران. کاش بودم. شایدم خواهم بود بعد از این. سرها بریده بینی، بی جرم و بی جنابت.

+++ فال می‌گیرم. میگه : درخت دوستی بنشان که فلان. حافظ از همون شبی که فال گرفتم و حرف های قشنگ زد رد داده.

4+ خ میگه تو خودخواهی. راست میگه. مثل هر آدم دیگه‌ای. من دوستش ندارم ولی. درستش می‌کنم.

5+ واقعیت اینه که چقدر ندیدم و تنها گذاشتم. ولی اینم واقعیت‌ه که چقدر دیده نشدم و تنها موندم.

6+ واقعیت اینه که اگه X نبود اصولا چیزی خراب نمی‌شد احتمالا. از اول هم دل‌گیری ها، ناراحتی ها و بد اومدن ها از اون شروع شد. همون بهتر که بود پس.

7+ حسنات میگه شاید برگردوننشون. ته دلم خوشحال میشم. می‌پرسم که خوشحاله یا ناراحت؟ که یه وقت خوشحال نباشم و اون ناراحت باشه. بهش میگم ولی لمباردی آلوده‌تر از تهران‌ه. میگه ولی فرودگاه آلوده‌تره. اه به این بدزمانی. اگه یه هفته عقب می‌افتاد نمیرفت اصلا.

8+ 28 پادکست پاکت ضبط می‌کنه. جذاب ترین آدمِ حالِ حاضر.

9+ حس های خودم رو دوستش دارم و خواهم داشت.

10+ حس دستمال کاغذی مچاله، گوشه‌ی یه خیابون.

میهمان داریم

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۹
  • ۱۷:۴۰

تو این فیلمه می‌گه: "آخه عاشق همیشه از جدایی می‌ترسه."

گویایی این جمله کفایت می‌کنه.

من نمی‌ترسیدم، عین می‌ترسید.

من می‌ترسیدم. هِ نمی‌ترسید.

و این سیکل الی‌الابد ادامه داره.

I hate U as I Love U

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۹
  • ۱۶:۳۵

نوسان.

یاد حرف ها و خاطره های بد افتادن و هیت کردن. حس بد. خرد شدن.

یاد خاطرات خوب و پر و بال گرفتن. خوشحالی.

+ آخه من تو اون نولد دوتایی هم این حس رو گرفته بودم که چرا دوتایی؟ چرا دوستام نیستن؟ چقدر حرف هم رو نفهمیدن!

زندگی را مرتب زندگی کردن

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۹
  • ۰۲:۳۳

اول پستونکه، بعد به سختی میگی بابا و ماما، بعد ذوق داری برای کوله‌پشتی جدیدت و نوشتن حروف الفبا، رقابت تو مدرسه، اول و دوم و آخر شدن، آزمون دادن و قبول شدن یا نشدن،  لذت برد یا پذیرش باخت، دوباره تصمیم گرفتن، وفق دادن خود با محیط جدید، شیطنت، سر و گوش جنبیدن، اشتباه کردن ، بزرگ شدن، عاشقی، اومدن آدمِ درست، ازدواج، یکدلی، یکی شدن، تصمیم برای آینده، کار کردن، پول درآوردن، زندگی ساختن، سفر رفتن، زندگی خریدن و ساختن، تصمیم برای بچه داشتن یا نداشتن و ... آخرشم که مردن.

هر چیزی که باعث بشه یکی از این مراحل تمام و کمال و درست و منطقی طی نشه، بعدا جای خالیش خودش رو نشون میده. بعدا یه جایی از زندگی میخوای برگردی و از اونجایی که جا موندی ادامه بدی.

 

 

+ چقدر حضور مشاور و حرف زدن باهاش آرومم می‌کنه. یعنی آروم که نه. آشوبم می‌کنه. چشمم رو باز می‌کنه و وقتی حقیقت ها رو می‌بینم و آشفته می‌شم از شدت کوری و اشتباهات خودم، کم کم می‌پذیرمش، تبدیل‌ش می‌کنم به تصمیمات و تغییرات، به آینده، به منِ درست‌تر، منِ کامل‌تر. اون وقت آروم تر می‌شم. 

داره راجع به ابعادِ پذیرش حرف می‌زنه. می‌گه انقدر گسترده‌ست که میشه حتی واقعه‌ی x رو پذیرفت. واقعه‌ی x  به نظرم غیرقابل پذیرشه. می‌فهمم باید پذیرفت‌ش. یعنی می‌دونی؟ میگه باید پذیرفت. تا طرف مقابل اشتباه کنه. میگه فرض کن اتفاق x می‌افتاد. چی می‌شد؟ میگم A میشد. میگه خب یه احتمال اینه. دیگه چی ‌ممکن بود بشه؟ میگم خب ممکن هم بود B بشه. (B احتمال منفی و A مثبته) میگه خب اگه B می‌شد؟ میگم می‌فهمیدم آدم من نیست. میگه آفرین. من از این بیشتر می‌ترسم. که کسی که پیشمه آدم من نباشه. چون ممکنه این عدم پذیرش، این واقعیت رو عقب بندازه ولی در حقیقتش تغییری ایجاد نمی‌کنه. پس چه بهتر زودتر بفهمم. راست می‌گه. میگه در این‌صورت تو بودی که اون جمله رو می‌گفتی. نه اون. میگم خب مجبور نبود این رفتار رو بکنه. میگه خب شاید دیگه براش مهم نیست ناراحتت کنه. هممم. 

 

++ میتونم سال‌ها اشک بریزم.

+++ میگم یه دل‌تنگی ای هست که مخصوص این وقت های شبه. اگه خوش شانس باشی،  سر شب خوابت برده. ولی اگه نبره. امان اگه نبره...

 نمیدونم دقیقا چجوریه. ولی می‌گردی ببینی می‌تونی عکس پاک نشده‌ای پیدا کنی یا نه؟ ببینی خاطره ای هست که از دستت در رفته باشه و پاکش نکرده باشی؟ پیدا کنی اون عکس رو. نگاه کنی اون انتظار رو. انتظار روی صندلی. روی یه صندلی توی منیریه.

نه شبیه بغض‌ه، نه زار زدن. فقط چند تا قطره اشکِ آرومه که خودش مسیر خودش رو پیدا می‌کنه. فقط همین.

++++ آخرِِ اون روزِِ قشنگِ توی عکس، من پله برقی های مترو رو رفتم پایین.چهار راه ولیعصر. برگشتم و نگاه کردم. گوشی‌ به دست بود و در حالِ احتمالا اسنپ گرفتن. بعدا بهم گفت تا آخر پله ها رفتنت رو نگاه کردم. اصلا انتظار نگاه نداشتم که. هیچ وقت نگفتم که اونروز چقدر شک کردم به خیلی از احساساتِ تویِ حرف‌ها. به حرف‌ها. کاش صادق‌تر بودیم و بودم.

5+  آره من واقعا حق می‌دم به دوست نداشتنِ من.

6+ بابا میگه کی میخوای صدای سازت رو دربیاری؟ وقت گل نی پدرم.

7+ شروع زمستون برای من پر بود از تنهایی. از نفرت. از من کی‌ام؟ از زاری. از مطلقِ تنهایی. از امتحان و استرس درس‌ها. کاش هیچ‌وقت و هرگز با عین درد و دل نمی‌کردم. اشتباه دوم. و حالا چقدر شروع بهار شبیه شروع زمستون بود. شایدم هر روز و هر لحظه همواره این بوده و خواهد بود! شایدم لحظه هایی که این شکلی نیستن واقعی نیستن! شاید توهم و خواب شیرینی‌ه که کاش هرگز از چنین توهمی بیدار نمی‌شدم.

 

امسال پارسال پیارسال / هر سال میگیم دریغ از پارسال

  • ساناز هستم
  • جمعه ۸ فروردين ۹۹
  • ۱۴:۵۶

امروز صبح اردوی عید بودیم. نمیدانم حالمان خوب بود یا نه‌. بود به گمانم. البته گمان های من قابل اعتماد نیستند. حسادت هم کردم به گمانم. ولی زیبا بودم. حس‌هایم زیبا بودند. سیگار هم بود.

ف و الف تازه آمده بودند. از خانه‌شان. حرف های جدی زده بودند‌. بچه‌ها و محبت هایشان. به زهرا لگاریتم یاد دادم و گفت: تو خیلی خوبی. ندا و احمد و شوخی و خنده. احمد جدی جدی می‌گفت: "مهندس شما الگوی من هستی. من همیشه به حرف های شما اعتماد دارم. یه سوال دارم ازتون." همه جدی منتظر بودیم. مهندس گفت: "لطف داری. ممنونم. حتما. بگو." گفت:" اگه شما جای من بودین کدوم یکی از این دخترا رو انتخاب می‌کردین؟" :)))))) بارون بارید و احمد رو به زور بردیم زیر بارون. چون میترسید موهاش خراب شه:))). به اون دختره هم حسادت کردم.

 

 

+ وی با تمام اشتباهات ، خوبِ خوب بود. خوبِ واقعی. اشتباهاتِ مخرب من.

++ مبتونم برای "شاعر زباله ها" زار بزنم. و می‌زنم.

+++ من مامانم رو زیاد اذیت کردم تا حالا. قریب به ۳ سال هست که کم پیش اومده اجازه بگیرم. انجام دادم کار رو و گفتم همینه که هست. با دروغ و راست. یا دعوا کردم برای اجازه گرفتن. عادت شده در من انگار. میگم اجازه بدین یا ندین بعد از این داستانا تو هر موقعیتی می‌رم سفر.

++++ سین میگه میخواد جیپ بخره برا سفر رفتن. میگه مارلبرو بخریم بریم بلوار بکشیم. 

ذات آدمی در این است جانم، استثنا هم ندارد.

  • ساناز هستم
  • جمعه ۸ فروردين ۹۹
  • ۰۷:۱۲

با یه اپ جدید اشنا شدم. می‌تونی توش با ادم های مختلف از همه‌ جای دنیا مچ بشی و مکالمه کنی.

با دو تا مکزیکی دوست شدم. یکیش گفت یه خوک درون دارم‌. غذاهای مملکتتونو معرفی کن بهم. یه چندتایی گفتم و گفتم نوبت توعه. گفت یه غذا دارن که اسمش tacos عه. در واقع یه کتگوری از غذاهاست. Taco de suadero که در واقع beef tenderolin ه. و غیره. یه غذایی دارن که اسمش mole ه. ظاهرش کپی فسنجون‌ه ولی توش شکلات داره! و خیلی چیزای دیگه.

با یه ترک و دو تا ایرانی هم حرف زدم. با هر دو ایرانی دعوا کردم. جفتشون بیمار بودن. کاش اینجا به دنبا نیومده بودم. در برآیند به نظرم کصافط همه جای دنیا یه شکل‌ه. یعنی الگوی رذالت و پستی تکرار شونده در مکان و زمان‌ه. که در نهایت تجربه رو می‌سازه. الگوی فضیلت متفاوته ولی انگار. استاد مشاور دانشگاه قبلی و 28  شاید تنها آدم‌های با حداقل رذالت ممکن هستن در طول زندگی من. 

 

+ گفت: انگار شاهزاده‌ست. دارن دست‌بوسی‌ش رو می‌کنن.

++ خدایا در این برهه‌ی بی اعتمادبنفسی یه غریبه باید بیاد بگه زشت و فقیری؟ ممنانم.

+++ حالت تهوع دارم. شدید و عمیق.

++++ با آدم های مختلف حرف می‌زنم. جمله‌ی بعدی: "نشنیده بگیر"ه. کاش حرف نزنم. منِ حرف‌نزن قشنگ‌تر بود که.

+++++ پ اینا جدی شدن. یادم میاد یه بار بلاک‌ش کرده بود. روزها. پیش خودم فکر می‌کردم چجوری می‌تونه؟ چه خوب که من نمی‌تونم. رمز در همون تونستن بود. تونستنِ نخواستن. پیشش رو تخت خوابیدن و "ولی اگه ما جدا بشیم هم باید بتونیم به زندگیمون ادامه بدیم." گفتن. 

نه "تو شاید بدون من بتونی، من بدون تو می‌میرم." گفتن.به یقین همین‌ه. کلوبی نبودن که به سادگی بشه عضوش شد. کلوبی که دیگه هرگز هر موجودی رو به عضویت نمی‌پذیره.

 

پیوندهای روزانه